همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۲۶
مهر
۹۹

 

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند
 
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند
 
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند
 
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند
 
اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
 
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند
 
#قیصر امین پور
 
 
پ.ن:
زائر شدم نسیم صدای مرا گرفت
از دستم التماس دعای مرا گرفت
یک شب کنار پنجره فولاد مادرم
آنقدر گریه کرد که شفای مرا گرفت
یک پارچه گره زد تا سالهای سال
سهمیه امام رضای مرا گرفت
 
 
پ.ن۲: گفته بودی قرار ما کنار ضریح امام رضا 
من نتونستم بیام و....
 
#همین
 
  • حامد سپهر
۲۶
مهر
۹۹

این عکس رو امروز گرفتم

قابل توجه دوستانی که به "هکسره" حساسن:)

البته شاید نویسنده‌ش که همون فروشنده‌س لیسانس هم داشته باشه!

 

 

#همین

  • حامد سپهر
۱۳
مهر
۹۹

دوستی که تو آلمان زندگی میکنه یه روز تعریف میکرد :یه روز صبح ماشینش رو که استارت میزنه متوجه میشه خرابی یکی از شمعهای ماشین باعث شده خوب کار نکنه و اصطلاحا ماشین ریپ بزنه. میگفت بناچار بردمش نمایندگی و به تعمیر کار گفتم : شمع شماره ۳ خرابه و خوب کار نمیکنه ولی در کمال تعجب دیدم اون بدون توجه به حرفهای من یه چک لیست دستشه و ماشین رو طبق اون چک میکنه

۱. خودرو بنزین دارد؟

۲.باطری خودرو سالم است؟

۳.سیم مثبت و منفی باطری سالم هستند؟

.

.

.

تا بلاخره رسید به شمع و عوضش کرد و ماشین درست شد

 

 

-و اما معرفی میکنم ایشون تبچنجر هستن و جعبه کناریشون موتور درایو به عنوان قلب یک ترانسفورماتور

-و ایشون هم یه نشانگر هستن داخل همون موتور درایو که اگه شاخصش از بیست رد بشه فاتحه‌ی ترانسفور موتور چند میلیاردیتون خونده‌س

 

این اطلاعات رو بهتون دادم تا بگم که یه هفته قبل اینکه بریم ماموریت عسلویه مدیرعامل نیروگاه پتروشیمی جم شخصا با من تماس گرفت(شماره تلفن شخصی مارو اکثر مدیرعاملهای برق منطقه‌ای‌هایی که ماموریت میریم دارن که اگه مشکلی بوجود اومد قبل از تماس با خدمات پس از فروش از ما مشورت بگیرن) و گفت: ترانسشون یه مشکلی داره و موقع‌ایی که زنگ زدن به خدمات پس از فروش اونها برا سه ماه دیگه وقت دادن و ۱۰ میلیون هم هزینه خواستن در حالیکه ترانس باید دوهفته دیگه استارت بخوره!

منم گفتم: بهتون قول نمیدم ولی اگه وقت شد شاید هفته بعد بیام، ایشون هم گفتن هرچی هزینه بلیط پرواز و هتل رو تقبل میکنن.

هفته بعدش ما رفتیم ماموریت عسلویه و اینا هی تماس پشت تماس که چی شد چرا نیومدین.

منم وسطهای ماموریت، روزی که کار به علت نیومدن جرثقیل تعطیل شد یه آژانس گرفتم و رفتم شهرستان جم و یه راست رفتم کارخونه‌ی پتروشیمی.

علت ایراد ترانس رو که پرسیدم گفتن: تا میخواییم ترانس رو استارت بزنیم و تو مدار قرار بدیم عقربه نشانگر میره روی ماکزیمم وایمیسه و میترسیم ترانس اصطلاحا فعل کنه یا خودمونی‌ترش منفجر بشه! و دو هفته‌س هرچی تلاش میکنیم نمیدونیم علت ایرادش چیه !

دو ساعت طول کشید تا ترانس رو یه چکاپ کلی بکنم و با تعجب دیدم بار اول که ترانس استارت خورده اون عقربه‌ی نشانگر رفته بالا به میخ انتهایی گیر کرده و فرمان ارور میده به سیستم!!

گفتم یه چند لحظه کسی دوروبر ترانس نباشه تا درستش کنم اونا هم فکر کردن امکان انفجار هست کاملا دور شدن بعدش با یه چوب کبریت اون عقربه رو از میخ انتهایی آزاد کردم و عقربه برگشت سر جای خودش و مشکل حل شد.

به همین سادگی و همین خوشمزه گی:))

مدیر عامل با خوش‌حالی اومد سراغم و منو برد دفترش و کلی پذیرایی کرد و یه چک درآورد و گفت چقدر بنویسم منم گفتم هرچی کرمتونه:)) گفت ۱۰ تومن خوبه گفتم شما پونصد بذار روش ولی اون ده تومن رو حذف کن با تعجب گفت واقعا گفتم اون پونصد هم پول شام بچه هاس قول دادم براشون فلافل بگیرم برا شام ببرم.

خلاصه اون پونصد رو گرفتم و کل‌ش رو فلافل خریدم و برگشتم عسلویه و یه شام حسابی دور هم تو ساحل زدیم:)

 

خواستم بگم خیلی از مشکلات راه حل ساده ایی دارن ولی ما همون اول میریم سراغ سختترین راه حلها.

 

 

 پ.ن : هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد!

تبریک به همه پرسپولیسیا و کلا ایرانیها و تاسف برای عربستانیهای وطنی

# همین

  • حامد سپهر
۰۵
مهر
۹۹

حسن آقا یکی از نفرات خوب تیم ماست دوتا بچه داره انگار زود هم ازدواج کرده و پسرش امسال کنکوری بود. کم حرفه و در ضمن جوشکار قابلی هم هست جوونی‌هاش بکسور بوده ، تا چندسال پیش که چند روز نیومد شرکت و باخبر شدیم بدنش عفونت کرده و تو بیمارستان بستریه کسی نمیدونست که حسن آقا هم یکی از جانبازان جنگ هستش و علت اون عفونت  هم ترکشهایی هست که هنوز تو بدنش جا مونده!

بعد اون ماجرا من بشخصه احترام ویژه‌ایی براش قائلم ،کسی که در برابر سلامتی که داده هیچ چیزی نخواسته و ادعایی هم نداره چون با قلب خودش و بخاطر اعتقادش رفته.

یه روز از زیر زبونش ماجرای جانباز شدنش رو کشیدیم بیرون و تعریف کرد که جنگی که شما تو سینما میبینید یا تو کتابها میخونید یک درصد هم شبیه اونی نیست که واقعیت جنگه !

تعریف میکرد : تو سنگری که واسه طول و عرض چهار نفر ساخته شده بود باید هشت نفر سه ماه شب و روز زندگی میکردن و میگفت خیلی وقتا یادمون میرفت آخرین باری که پوتینهامون رو درآورده بودیم کی بود و میگفت: چیزی بنام جوراب شستن نداشتیم چون بعد یه مدت جوراب تو پامون شروع به پوسیدن میکرد!

گلوله‌ی خمپاره تو چند متریش خورده بود زمین و ۴۸ تا ترکش به بدنش اثابت کرده بود و دوستاش فکر کرده بودن شهید شده و اونو قاطی شهدا پشت تویوتا گذاشته بودن و فرستاده بودن پشت جبهه ولی اونجا یه پرستاری متوجه شده بوده که هنوز جون داره و منتقل شده بود به بیمارستانی توی مشهد و اونجا سه سال بستری بوده و ۱۲ بار رفته زیر تیغ جراحی! خانواده‌ش هم بعد سه ماه پیداش میکنن و اوضاعش اونقدر وخیم بوده که ازش ناامید شده بودن و برگشته بودن تهران! فقط پدرش گهگداری بهش سر میزده.

یه بار که باباش به دیدنش رفته بوده اونقدر لاغر شده بوده که همسطح تخت شده بوده و چون ملافه روش کشیده بودن متوجه نشده که پسرش رو تخته!

میگفت بعد اون سه سال جای ترکشها خوب شده بودن ولی جای زخمهای بستر خیلی طول کشیده بود که خوب بشن:(

تعریف میکرد که تا اونموقع نمیدونستم یکی از بزرگترین و لذت‌بخش‌ترین تفریحات یه انسان میتونه غذا خوردن باشه اونم وقتی که روی یه تختی و هیچ کاری یا هیچ حرکتی نمیتونی بکنی و غذا مایعاتیه که بایه شیلنگ به بدنت وصله!

میگفت:  تو اون حالت وقتی صبح از خواب بیدار میشی منتظر یه صبحونه‌ایی بعد تا ظهر صبر میکنی که وقت نهار برسه و یه غذای جدید بخوری وبعدش همینطور شام ولی وقتی چندتا ترکش نامهربون مهمون مری‌ت شدن و نمیتونی غذا بخوری تازه میفهمی غذا خوردن هم میتونه یه سرگرمی یا لذت بزرگی باشه.

به بهونه‌ی هفته دفاع مقدس خواستم یادی بکنیم از مردان و زنان بی‌ادعایی که فارغ از هر جهت بندی سیاسی یا حزب و گروهی فقط و فقط بخاطر دل خودشون و وطنشون جونشون و سلامتیشون رو دادن.

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۰۱
مهر
۹۹

 

"پاییز را دوست دارم"

این را بمن گفت

و من از آنروز شروع به ریختن کردم...

 

 

#همین

  • حامد سپهر
۳۰
شهریور
۹۹

افسانه‌ای چینی چنین است که: 

پلنگ های وحشی ودست نیافتنی ، همگی به یک نوع می میرند.

هنگامی که پلنگ ها به بلوغ کامل می رسند و به هر چه خواستند رسیدند؛ بر مرتفع ترین نقطه ممکن می روند وبرای بدست آوردن آنچه تا حال طعم مرگ آفرین پنجه شان را نچشیده تلاش می کنند.آری ماه را نشانه می روند . دورخیزی می کنند و جهش..

 

آنقدر برجهش های خود می افزایند که سرانجام سقوط میکنند و کمرشان می شکند و ...

 

در این حکایت خدا ماه است و پلنگ انسان!

پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.

خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .

و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!

 

 

 

چرا اینارو نوشتم !

 

دیروز وقتی ترانه‌ی آهای خبردار از همایون شجریان رو تو ماشین گوش میدادم یاد شاعرش افتادم، مرحوم حسین منزوی و یاد سالهایی دور و مزارش تو زنجان که بصورت مقبره مانند درست شده بود و نزدیک مزار پدر بزرگم بود وما اون سالها که زنجان زندگی میکردیم هربار که سر خاک پدربزرگ میرفتیم سر خاک منزوی هم میرفتیم. ولی جدیدا با کمال تاسف شنیدم که شهرداری برای یکسان سازی ارتفاع قبرها مقبره‌ی حسین منزوی رو خراب کرده:((

 

مقبره ی شاعری که اگه اغراق نکنم حافظ زمان خودش بوده کسی که حکایت ماه و پلنگ رو به زیبایی به تصویر کشیده!

 

 

 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

 

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

 

 

 

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

 

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

 

 

 

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

 

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

 

 

 

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

 

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

 

 

 

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

 

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

 

 

 

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

 

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

 

 

 

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

 

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود.

 

 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

 

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

 

 

 

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

 

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

 

 

 

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

 

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

 

 

 

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

 

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

 

 

 

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

 

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

 

 

 

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

 

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

 

 

 

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

 

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود.

 

#حسین منزوی

  • حامد سپهر
۱۴
شهریور
۹۹

بازی ایران و استرالیا رو حتما یادتون هست یا اگه سنتون کمه درباره‌ش شنیدین، وقتی بازی تموم شد و ایران ۲-۲ مساوی کرد و به جام جهانی۹۸ صعود کرد از ویرا که مربی وقت تیم ایران بود پرسیدن بین دو نیمه چیکار کردی با این تیم که نتیجه رو برگردوند؟ ویرا گفته بود: من کاری نمیتونستم در اون لحظه انجام بدم و یا تاکتیکی اتخاذ کنم فقط به بازیکنا گفتم : برید تو زمین و کاری که میدونید درسته انجام بدین!

 

چند ساعت تا شروع سال جدید تحصیلی مدارس باقی مونده و همه از جمله ؛ دانش آموزان،معلمها، اولیا، مدیران مدارس ، آموزش و پرورش و همه و همه بلاتکلیفن و این وسط رئیس آموزش پرورش تهران تو یک جلسه خصوصی به مدیران مدارس گفته برید و کاری که میدونید درسته انجام بدین!

واقعا باید نشان ارشد مدیریت رو به این مدیران اهدا کرد ، یعنی برای مشکلی که از چند ماه پیش قابل پیشبینی بود هنوز تصمیم قاطع گرفته نشده!

یکی میگه شاد نصب کنید یکی میگه ایتا اونیکی مدتاک و این وسط یکی میگه معلمها و مدیرا خودشون رو بیمه مسئولیت مدنی کنن که اگه کسی کرونا گرفت یا مرد بیمه دیه شو بده!

همینقدر تباه همینقدر داغون.

 

#همین

 

 

 

 

 

  • حامد سپهر
۰۵
شهریور
۹۹

این پست  رو یادتون هست این همون بازیه کثیفی بود که ازش گفتم حدود ۱/۵ تریلیون پول بی زیون مردم با افت شاخص بورس پودر شد رفت هوا!

و وعده های گشایش اقتصادی پرزیدنت هم کاری نتونست بکنه این اگه دزدی از جیب مردم نیست پس چیه؟؟

حالا هی بیایید بگید قربانی مقصر نیست!

 

#همین

  • حامد سپهر
۳۱
مرداد
۹۹

یه چالش وبلاگی توسط  دوستان خوبمون در بلاگردون راه اندازی شده بنام" قاب دلخواه خانه من " ضمن تشکر از آقا رامین که منو به این چالش دعوت کردن خواستم بگم که من چند روزیه که اومدم ماموریت کاری عسلویه و اونجایی که هستیم نت نداریم و مجبور شدیم چهل کیلومتر مسیرمون رو برگردیم عقب تا برسیم روستای نایبند تا نت داشته باشیم و این پست رو من بتونم بذارم.

البته چون من خونه نیستم تا از باغچه باصفامون که البته همه زحمتش به عهده مامان هست عکس بذارم یا میز طراحی شلوغ و دوستداشتنیم تو شرکت عکس بذارم یا از نیروگاه سیکل ترکیبی عسلویه که توش کار میکنیم و کلا ممنوع العکس هست عکس بذارم پس تصمیم گرفتم از جایی که امروز اومدیم یه عکس براتون بذارم و اونجا جایی نیست جز ساحل زیبای نایبند!

جایی در ۳۵ کیلومتری عسلویه که جنگل حرا و دماغه ساحل و ساحل صخره ایی و آب بشدت زلالش که کف دریا کاملا دیده میشه همه و همه این احساس رو در شما به وجود میاره که توی ایران نیستین و یکی از عکسهای نشنال ژئوگرافیک جلو چشمتونه.

خلاصه خواستم این عکسو با شما به اشتراک بذارم و آرزو کنم روزی که کرونا تموم بشه جزو جاهایی باشه که برید و حتما ببینید.

 

همه دوستانی که اینجارو میخونن رو به این چالش دعوت میکنم چون تک تک نمیتکنم اسم ببرم

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۱۴
مرداد
۹۹

 

در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یه مسابقه فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون بعلت مِه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد.  اما «سام‌ بارترام» دروازبان چارلتون 20 دقیقه پس از توقف بازی همچنان توی دروازه بود! چون بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور رو نشنیده بود. اون با دست هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه مونده بود و با دقت به جلو  نگاه می کرد تا به گمان‌خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشه . وقتی بیست دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به اون نزدیک شد و خبر لغو مسابقه رو بهش داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیزه که دوستام منو فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه اونها محافظت می کردم. در طول این مدت فکر می کردم که تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما رو نداده !

 

_توی میدون زندگی چه بسیار بازیکنانی هستن که از دروازه آنها با غیرت و حمیت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همون لحظه اول میدون رو خالی کردن و ما را تنها گذاشتن!

 

_هفته پیش طی جلسه ایی که با مدیر عامل داشتیم ، با مدیرها قرار گذاشتیم در مورد یه پروژه حرفمون یکی باشه ولی چند دقیقه بعد که جلسه شروع شد احساس کردم که فقط من دارم روی اجرای پروژه پافشاری میکنم و بقیه فقط داشتن نگاه میکردن.

 

#همین

  • حامد سپهر