همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۰۹
مرداد
۹۹

بین اینهمه خبر بد و ناامید کننده  اینروزهای اطرافمون ، خبر خوب اینکه کتاب دوست عزیزمون خانم مرادوند منتشر شد.

نویسنده کتابی که عکس جلدش رو در زیر میبینید یکی از بلاگرهای قدیمی و قدر بلاگفا بودن و هستن و که من بشخصه قلمشون رو خیلی دوست دارم و به همه دوستان خوندن این کتاب رو توصیه میکم.

ایشالا که بزودی به دستمون برسه.

و امیدوارم این موفقیتشون چراغ راه دوستان بلاگری بشه که هدفشون و آرزوشون چاپ کتاب خودشونه.

برای خانم مرادوند و موفقیتشون خیلی خوشحالم و میدونم حقشون بیشتر از اینهاست:)

 

#همین

 

 

 

  • حامد سپهر
۰۳
مرداد
۹۹

یادم نیست اسم فیلمش چی بود ولی لیلا حاتمی توش بازی کرده بود

یه دیالوگی بود تو فیلم که لیلا حاتمی میگفت:یه کاری فقط واسه من بکن، چه میدونم مثلا ساعتت رو از مچت باز کن بذار روی میز بگو بخاطر تو کردم یا یه روز غیر کاری بیا اینجا بگو بخاطر تو اومدم یا سر راهت گل فروشی دیدی ازش عکس بگیر برام بفرست بگو اینو دیدم یاد تو افتادم ولی دروغ و پوچ نباش...

.

.

.

یعنی اگه یه روز دیدی هیچ کاری نیست که بخوای بخاطر من انجامش بدی منو کاملا از زندگیت حذف کن.

فکر میکنم این دیالوگ حال امروز خیلیهامون هست.

 

#همین

  • حامد سپهر
۲۷
خرداد
۹۹

توی مطب دندون پزشکی نشسته بودم که نوبتم بشه کنارم یه آبسردکن بود ، یه دختر کوچولوی موفرفری و تپل وسفید اومده بود آب بخوره بزور روی پنجه هاش بلند شده بود که قدش به شیر آب برسه ، لیوان رو ازش گرفتم که براش پر کنم تو همین حین مادرش اومد نگاهمون که به نگاه هم افتاد یه لحظه دوتاییمون هم مکث کردیم با تعجب گفتم نازی!! اونم گفت حامد!! گفتم آره خودمم، این دخترته!! گفت آره دخترمه، گفتم :هزار ماشالااااا چه نااااازه، گفت :فکر نمیکردم دیگه ببینمت.گفتم : منم همینطور! نازی همسایه و دوست دوران کودکی من بود ، من و ناصر و نازی سه تا دوست و همسایه و هم کودکستانی بودیم نازی چند ماهی کوچیکتر از منو ناصر بود ، ناصر یه هفته بزرگتر از من بود و به همین علت منو و ناصر برادر شیری بودیم، ناصر از همون بچگی نازی رو دوست داشت. اینو از تقسیم ناعادلانه خوراکیها به نفع نازی یا چند دور بیشتر تاب سوار شدن نازی، توی پارک کنار خونه‌مون، راحت میشد فهمید. یادمه هشت یا نه ساله بودیم که سه تایی پولامونو گذاشتیم رو هم و یه خرگوش خریدیم قرار هم شد که هر روز یکیمون خرگوشو ببره خونه شون یه روز که نوبت ناصر بود در حیاطشون باز مونده بود و خرگوشه رفته بود ، یادمه چقدر سر اون قضیه ناراحت شدیم حتی نازی یه مدت با ناصر قهر کرد. چند ماه بعد ما از اون محل اسباب‌کشی کردیم و بعدش نازی اینا هم از اون محل رفتن و ما دیگه همدیگه‌رو ندیدیم.

نازی گفت: از ناصر چه خبر خیلی وقته ندیدمش. این پا و اون پا کردم و گفتم:طفلی ناصر سه سال پیش ازدواج کرد یه سال بعد ازدواجشون یه شب زمستون با خانومش توخونه شون دچار گازگرفتگی شدن و ناصر فوت شد و چند روز بعد خانومش هم رفت پیشش:(  اشکهای نازی سرازیر شد. گفتم:ناصر تو رو خیلی دوست داشت ولی سرنوشتش یه چیز دیگه بود. وسط گریه و ناراحتی گفت چند وقت پیش تو اینستا دنبال تو و ناصر میگشتم تا یه روز قرار بذاریم همو ببینیم. یه لحظه به ذهنم اومد که اگه ناصر و نازی اونموقع باهم ازدواج میکردن شاید الان دوتا دوست رو از دست داده بودم. گفتم : آدم از یه روز بعدش خبر نداره. گفت: تو چی ازدواج کردی؟ بچه چی داری؟ گفتم : داستانش مفصله یه روز برات میگم، راستی خیلی خوشحال شدم دیدمت به مامان و بابات و همسرت خیلی سلام برسون و بگو مراقب دوست ما باشه همچنین مراقب این قند عسل:)

 

 

#همین

عنوان: ترانه خواب خوش از استاد شادمهر

  • حامد سپهر
۲۰
خرداد
۹۹

طی روزهای اخیر شایعه ای با عنوان "طرح ازدواج اجباری" از سوی برخی کاربران فضای مجازی مطرح و گفته شده که بنا بر این طرح، بازه زمانی ازدواج اختیاری 17 تا 28 سال تعیین شده و  اگر کسی بعد از این بازه زمانی سنی ازدواج نکرد، یک چهارم درآمد ماهیانه‌اش کسر و در اختیار فقرا قرار می‌گیرد.

حالا درسته این خبر فعلا در حد شایعه‌س ولی تجربه شخصی من نشون داده بعضی اخبار عمدا تو جامعه شایعه میشه تا فیدبک گیری بشه تا تصمیمات جدی‌تر گرفته بشه.

میخوام از همین الان از اون نماینده‌هایی که قرار در اینمورد رای بدن خواهش کنم اول یه دوری تو جامعه بزنن چندتا بنگاه مسکن سر بزنن چندتا فروشگاه لوازم خونگی سر بزنن یه قیمت از طلا فروشیا بگیرن و حتی یه سری هم به دفاتر ثبت طلاق بزنن بعد رای بدن!

درسته که همه اینکارا در جهت جوان سازی جمعیت کشور صورت میگیره ولی آیا ما زیر ساختش رو هم داریم؟

 

پ.ن:من از این طرح نمیترسم میترسم دو روز دیگه طرح فرزندآوری اجباری هم تصویب بشه!

 

#همین

  • حامد سپهر
۰۷
خرداد
۹۹

زنجان که زندگی میکردیم یه شب ساعت ۲ نصفه شب بود که خواب بودیم گوشی بابا (خدای بیامرز )زنگ خورد! یکی از دوستان هم خدمتیش بودکه از ارومیه تماس گرفته بود ، به بابا گفت که دختر یکی از آشناهاشون با یه پسره که دوستش داشته از خونه فرار کردن و رفتن قم و چون اونجا هیچ هتل و مهمانسرایی بهشون جا نداده یه شب تو ماشین خوابیدن و الان تو راه برگشت رسیدن زنجان و جایی ندارن برن اگه ممکنه برید دنبالشون و ببرینشون خونتون بعدشم شماره اون پسره که اسمش هم سهند بود داد که باهاش تماس بگیریم

بابا باهاشون تماس گرفت و یه جا قرار شد وایستن تا من با ماشین برم دنبالشون و بیارمشون خونه خلاصه رفتم دنبالشون ، توی میدون ورودی شهر تو یه ماشین پرشیا با حالتی خسته و مستاصل نشسته بودن انگار که این دو روز اتفاقاتی افتاده بود که خودشون هم از کرده خودشون پشیمون بودن.

خلاصه اومدیم خونه و یخورده باهاشون صحبت کردیم و ماجرا رو پرسیدیم و بعد توی یه گوشه پذیرایی براشون رختخواب پهن کردیم و خوابیدن.

سهند تعریف کرد که پدرش یکی از پولدارهای شهرشونه و کارخونه داره و رئیس اتحادیه‌س ولی دختره وضعیت مالی خانواده‌ش تعریفی نداشت و فقط خوشکل و از اون دخترهای دوست داشتنی بود و علت مخالفت خانواده پسره هم همین همسطح نبودن خانوادهها بود .

به دختره گفتم الان هر کس به رابطه بینتون نگاه کنه در وهله اول به این فکر میکنه که یه پسر پولدار رو تور کردی و باهاش فرار کردی تا خانواده‌ش رو مجاب کنی گفت ولی من واقعا دوسش دارم گفتم پس اینو باید به مرور به همه ثابت کنی

سهند میترسید اگه برگردن داداشهای دختره بلایی سر اون یا دختره بیارن ، البته حق هم داشت.

خلاصه صبح بابا تونست با پدر مادر و داییه دختره یکی دو ساعت تلفنی صحبت کنه و تا حدودی اونارو مجاب کنه که از اشتباهشون بگذرن و سر فرصت بشینن و باهاشون صحبت کنن و راه حلی پیدا کنن.

خلاصه اون روز اونا حرکت کردن سمت خونه شون و ما دیگه خبری ازشون نداریم .

خیلی دوست داشتم یه روز میرفتم به آدرسی که سهند داد و از آخر ماجراشون خبردار میشدم ولی نشد که برم.

 

%۲۰ قتلها تو ایران قتتلهای ناموسیه ، یادمه سکانس اول فیلم اعتراض دایوش ارجمند رگ یه دختره رو زده و با جنازه‌ش حرف میزنه و بخاطر اون قتل چند سال میره زندان تو سکانس بعدی جایی که فروتن و ارجمند تو کافه حرف میزنن فروتن میگه کاش میزاشتی تصمیم آخر رو در مورد اون دختره من میگرفتم ، ارجمند میگه نه تو خیلی جوونی واسه زندان رفتن و فروتن میگه منظورم این بود که شاید لازم نبود خونی ریخته بشه ! ولی ارجمند میگه که اگه صدبار هم این اتفاق میوفتاد من همبین تصمیم رو میگرفتم!

زندانی تو درون ما هست بنام زندان ذهن که خیلیهامون تا آخر عمر از این زندان رهایی نداریم و هرچی افکار متعصبانه و بدعتهای غلط و سنتهای من درآوردی توی این زندان با ما هستن حتی گاهی قوانین مزخرف حکومتی و دولتی هم از این افکار حمایت میکنن و این خیلی باعث تاسفه:((

# رومینا اولین دختر و یا آخرین دختری نیست که قربانی تعصبات خانوادگی میشه الان که بحث این جنایت هست خیلی از سلبیریتیها هشتک رومینا میزنن و دو روز دیگه همه یادشون میره که کی بوده و چرا مرده:(

کاش بجای اینهمه هشتکها یه فکری به حال مغزهای کوچک زنگ زده قانونگذارها میکردیم تا بجای حمایت از قاتل از حقوق همه افراد جامعه حمایت میکردن.

 

#همین

  • حامد سپهر
۱۰
ارديبهشت
۹۹

چند سال پیش با یکی دوتا از دوستان رفته بودیم دریاچه ارومیه ، آب بقدری کم بود که میشد با ماشین رفت داخل دریاچه و نزدیکیهای آب پارک کرد ، ما هم همین کارو کردیم ماشین رو پارک کردیم و رفتیم یکی دو ساعتی کنار آب قدم زدیم وقتی برگشتیم با تعجب دیدیم که چرخهای ماشین کلا فرو رفتن توی خاک دریاچه !

نگو اون خاک فقط روش خاکه و قسمت زیریش یه گل شله که چیزای سنگین رو مثل باتلاق میکشه توی خودش! خلاصه شروع گردیم به تلاش واسه در آوردن ماشین ولی اصلا نمیشد کاری کرد همون موقع چند تا تراکتورچی رو کنار دریاچه دیدیم با طنابهای کلفت بلند و لبخندی روی لب که داشتن مارو نگاه میکردن ، وقتی ازشون کمک خواستیم یادم نیست ولی یه مبلغ غیر متعارفی رو ازمون درخواست کردن ، چاره‌ایی نبود چون اگه ماشین همونطوری میموند بیشتر فرو میرفت پایین.

خلاصه یه خورده چک و چونه زدیم و بلاخره راضی شدن ماشین رو بکسل کنن و دربیارن بیرون.

از یکی از تراکتورچی‌ها پرسیدم چرا یه تابلو نمیزنین که ماشینا توی دریاچه نرن!

گفت بلاخره ما هم باید نون بخوریم یا نه!

خلاصه ماشین رو درآوردن و مشکل دوم این بود که اون گل رو نمیشد با هیچ چیزی از رینگ و لاستیک ماشین پاک کرد ناچارا مجبور شدیم دونه دونه چرخها رو باز کنیم و با برس سیمی و آب فشار قوی بشوریم و دوباره جا بزنیم.

حکایت این روهای کرونایی تو مملکت همین شده و یه عده و بخصوص دولت تبدیل شدن به کاسبهای کرونا البته چیز جدیدی نیست چون ما سالهای زیادیه که کاسبان تحریم رو به چشممون میبینیم. حتی کاسبان شایعه وبا که هرسال تابستونا راه میوفته و خیلیا ازش نون میخورن.

شما از گرون شدن چند برابری میوه‌جات و لبنیات و خیلی از اقلام بگیر تا خیلی چیزای دیگه، که تو شرایط عادی همین افزایش قیمت باعث اعتراضات مردمی و تلفات جانی و مالی زیادی میشد که تو سایه کرونا همچین اتفاقی نمیوفته.

ولی از همه اونها بدتر بازی کثیفیه که دولت اینروزها به راه انداخته و اون هم رونق کاذب بورسه ، طوری که خیلیا که تا دیروز نمیدونستن بورس با کدوم "ب" نوشته میشه الان برا خودشون یه پا تحلیلگر بورس شدن و مشاوره میدن.

برای نمونه همین چند روز پیش همون یه میلیون تومن وام یارانه که دولت به مردم داد خیلیا باهاش سهام خریدن و در عرض چند روز پولشون تبدیل شد به یک و پونصد!!

و از طرفی هم دولت همون وامی رو که به مردم داده بود از این طریق پس گرفت!

در حالیکه دولت خودش رو بی تقصیر اعلام میکنه و این رونق بازار بورس رو به دلیل عرضه و تقاضای سهام  مطرح میکنه ولی عرضه‌های اولیه دولت خلاف این ادعا رو ثابت میکنه.

برای نمونه سهام پتروشیمی ماهدشت که ۱۳ سال پیش به قیمت صد تون به ازای هر سهم پذیره نویسی شده و همون موقع کلنگ زنی کارخونه‌ش انجام شده ولی هنوز یه زمین بایره این روزها قیمت سهامش رسیده به ۷۲۳ تومن و من نمیدونم الان چه اتفاقی تو اون زمین بایر صورت گرفته که قیمتش افزایش پیدا کرده!!

یه شبی یه دزدی قفل یه طلا فروشی رو داشت با اره میبرید یکی ازش پرسید چیکار میکنی؟ گفت : ویولون میزنم! گفت: پس صداش کو؟ گفت : صداش فردا در میاد:))

نمیدونم این بازی کثیف تا کی ادامه خواهد داشت و کی بازار بورس رو سقوط خواهند داد(اصطلاح بهتری پیدا نکردم) ولی ما باید حواسمون باشه.

 

پ.ن: آقا درسته هر چیزی رو از بیرون میخرید اول بشورین بعد بخورین ولی تو رو خدا به مامانها بگین زولبیا بامیه رو نشورن ، لذت ماه رمضون به همین زولبیا بامیه هاس:))

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۳۱
فروردين
۹۹

سمیه: میدونی چرا مرتضی با خوشحالی از بدبختی آدمای دیگه برامون میگه؟

چون خیال کنیم زیاد هم بدبخت نیستیم!

 

ابد و یک روز

سعید روستایی

 

پ.ن: حکایت این روزهای رادیو تلویزیون میلی ایران

پ.ن : میگما فقط صف خرید دستمال توالت تو اروپا زشت بود؟! یه وقت صف دریافت سیمکارت برای ثبت نام وام ۶۸ دلاری اونهم بدون رعایت فاصله اجتماعی زشت نباشه؟

 

#همین

  • حامد سپهر
۲۰
فروردين
۹۹

ما در قبیله مان پیغام دوستت دارم را با دود به هم می رسانیم!

نمی دانم آن سو تکه چوبی برای تو هست یا نه؟

چون من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام… . .

یه جایی این مطلب رو میخوندم و به این فکر میکردم نکنه آینده ها در مورد ما بنویسن در گذشته مردم برای ابراز دوست داشتن همدیگه رو بغل میکردن!

 

پ.ن: توی یه پروڗه برقکار ساختمانی بود وسط صحبتهاش بین شوخی و جدی گفت: باور کن از موقعی که این ویروس منتشر شده همسرم حتی طرف من هم نمیاد!

 

#همین

  • حامد سپهر
۱۹
اسفند
۹۸

اینروزا بیشتر از کرونا نگران اعتماد از دست رفته، انسانیت از بین رفته و همدلی بر باد رفته‌ی بین آدما هستم.

چه راحت ازشون میگذریم و زیر پا لهشون میکنیم

دیر یا زود این مشکل میخواد حل بشه ولی دیگه چطوری مثل سابق میخواییم بهم اعتماد کنیم و دوباره همون آدمای سابق باشیم و کنار هم زندگی کنیم؟

چطوری دوباره سرمون رو بالا بگیریم و به ایرانی بودن و فرهنگ و اصالتمون ببالیم؟

ماسکها رو برداریم تا چهره واقعیمون دیده بشه.

بیایید با هم مهربونتر باشیم.

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: زمستون میگذره و روسیاهیش واسه ذغال میمونه

پس امیدوارم بعد این زمستون ذغال نباشیم!

 

#همین

 

پ.ن: ببخشید که دیر به دیر پست میذارم چون برعکس همه که تو خونه قرنطینه هستن ما کارها و ماموریتهامون بیشتر هم شده.

  • حامد سپهر
۱۶
بهمن
۹۸

آلبومی قدیمی ام،

در زیرزمین خانه ای کلنگی

که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.

در انتظار دستی جامانده در اعماق

که شاید آجرها نمی گذارند

خاطره ای فروریخته را ورق بزند

 

نجاتم بده!

در من هنوز لبخندی هست

که می تواند چیزی یادت بیاورد…

 

 

از : لیلا کردبچه

  • حامد سپهر