همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۲۴
بهمن
۰۰

بیشترین حوادث خانگی توی آشپزخونه‌ها رخ میده!  یعنی دقیقا جایی که داری پیاز خرد میکنی و باید یادت بیاد که مامان اول  پیاز رو سرخ میکرد یا سیب زمینی؟!

یا اینکه زردچوبه رو همون اول به پیاز اضافه میکرد یا وقتی که طلایی شد؟!

با همین فکراست که انگشتتو با چاقو میبری و وقتی داری دنبال چسب‌زخم میگردی شیری که خواهرت بهت سپرده که حواست بهش باشه سر میره و اجاق گاز به فنا میره!

آشپزی مامان زبانزد فامیل و دوست و آشنا و همسایه بود و همه‌ی این هنرش رو مدیون مادرشوهر مرحومش بود. یکی از غذاهایی که خیلی عالی و شیک و مجلسی درست میکرد حلوا بود. واسه همین هر مراسم روضه یا سفره یا ختم توی فامیل و در و همسایه بود از مامان خواهش میکردن که براشون حلوا درست کنه. یادمه بچه که بودیم یه همسایه‌ی شمالی داشتیم یه روز خانومشون اومده بود دم در خونه‌ی ما و به مادرم گفته بود که دخترش دلدرد عجیبی داره و احتمالا پر... شده بود(ما هم اونموقع بچه بودیم و قضیه رو نمیدونستیم) مادر هم براشون حلوا درست کرد و توش هل و زعفران و چندتا چیز گرمی دیگه ریخته بود و داده بود بهشون و حال دخترشون بهتر شده بود بعداز اون ماجرا ما هم هر ماه یه بار به موجبات دختر همسایه حلوای مامان‌پز میخوردیم :) تا اینکه اونا از اون محل رفتن.

روز ختم مامان هیچکس دستش به حلوا درست کردن برا مراسمش نرفت چون همه میگفتن الان اگه اینجا بود کلی از ما ایراد میگرفت که آرد چرا خامه شعله چرا کمه روغن چرا زیاده و... و بعد همه گریه کردن.

#همین

 

  • حامد سپهر
۱۸
بهمن
۰۰


یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده

اسمش فرامرز بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.

مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،

_منزل نقى‌زاده؟

از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى

مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟

_ با...پسرتون .

_ کدومشون؟

تک پسر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد.

شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟

هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.

من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، حرف بد مى‌زنه، قشنگ مى‌خنده...»

اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !

فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...

من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بودم، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .

بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛

بدو بدو بگوید مثلا

آنى که خنده‌اش قشنگ است،

آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،

آنى که سین ‌اش حال عاشقى دارد!



« حسین وحدانی»

 

ماها رو با چی توصیف میکنن!!؟؟

 

ما توی شرکت دوتا حامد داریم توی دوتا پست مشابه یه روز مدیر از منشیش پرسیده بود این گزارش رو کدوم حامد آورد اونم هول شده بود گفته بود اونیکه امضاش شبیه اردکه !!

من:☹️

مدیر:🤔

منشی:😅

اردک:🦆

حمید معصومی نژاد🤓

آخه بازم میگفت شبیه قو یه چیزی:))

 

#همین

  • حامد سپهر
۱۵
بهمن
۰۰

اینکه میگن اومیکرون ویروس ضعیف شده‌ی کروناست چرت میگن ، خود کروناست.

و اینکه بچه‌ها درگیر نمیشن بازم چرت میگن. از هر سه چهار نفری که دوروبر میشناسم حداقل یکیشون مبتلا شده و قسمت بد قضیه اینه که فرقی نمیکنه واکسن زده باشی یا نزده باشی چون میزان سرایتش خیلی بالاست و مثل کرونا نیست.

پس لطفا ، لطفا، لطفا مراقب خودتون و اطرافیانتون و بخصوص بچه‌ها باشین و اگه ضرورت نداره از خونه بیرون نرید .

من چند روز پیش ماموریت رفته بودم سمنان و بجای سوغاتی با خودم چی آوردم...؟

امضا: یک زخم خورده:)

پ.ن: نمیدونم حکمت این بیماریها چیه و آیا خدا میبینه و کاری نمیکنه ؟ یا اینکه چرا  باعث و بانیش رو از بین نمیبره؟ 

ملت ایران با اینهمه فقر و گرونی و بدبختی این بیماریهارو هم تحمل بکنن بخدا خیلی ظلمه 

برنج کیلویی ۸۵ هزار تومن!!!!

 

 

#همین

 

 

  • حامد سپهر
۰۷
بهمن
۰۰

دکتر شکوری یه جایی میگه:زندانبانان قصی القلب زندان شرم دیگران نباشیم
گاهی حرفها آدم میکشند!

_موقعیتی رو تصور کنید توی راهروی اورژانس، یه پدری بچه‌ش رو که از پله افتاده و دستش شکسته ، تو بغلش آورده در حالیکه حال خودش بدتر از بچه‌س و به پهنای صورتش داره اشک میریزه و دنبال دکتر و رادیولوژی و گچ پانسمان اینور و اونور میدوئه ، همون لحظه پدر بزرگ و مادر بزرگ بچه از راه میرسن و اون پدر رو مورد سرزنش قرار میدن که : تو عرضه‌ی بزرگ کردن و مواظبت از بچه رو نداری!؟ در حالیکه اون پدر اصلا نقشی تو اون حادثه نداشته، حادثه‌ایی که هرآن ممکنه برا هر بچه‌ایی بیوفته . توی اون لحظه اون پدر از درون فرو میریزه و یه احساس شرمی تا آخر عمر تو وجودش میمونه که شاید میتونسته مراقبتر باشه و مقصر خودشه.

_یه موقعیت دیگه رو تصور کنید جایی که یه رابطه‌ی عاطفی و ازدواج به طلاق ختم شده در حالیکه یکی از طرفین نهایت تلاشش رو برای نگه داشتن اون رابطه یا ازدواج کرده ولی موثر نبوده بعد یکی از دوستان یا بستگان یا پدر و مادرش بهش ایراد میگیرن که تو عرضه‌ی شوهر داری یا زن نگه داشتن رو نداری!؟

_موقعیت دیگه‌ایی رو تصور کنید که فرزندی در زمان بیماری پدر یا مادرش هرکاری که از دستش برمیومده و همه جور تلاشی براش انجام داده و وقتی اون پدر یا مادر فوت میکنه ، دقیقا  روز خاکسپاری یه دایی یا یه عمو یا یه خاله یا ... با یه جمله اون فرزند رو نابود میکنه و اون اینکه اگه فلان دکتر یا فلان بیمارستان برده بودینش یا فلان کارو براش میکردین شاید الان زنده بود!

و اون بچه یه عمر با خودش کلنجار میره که شاید تمام تلاشش رو تو این موقعیت نکرده!

زندانبان قصی‌القلب زندان شرم دیگران نباشیم!

 

#همین

  • حامد سپهر
۰۳
بهمن
۰۰

روز مادر چند سال پیش ، شب که شد بابا یه دسته گل مصنویی گرون قیمت اومد خونه گلها رو داد به مامان و بوسیدش و گفت: روزت مبارک عزیزم، مامان هم کلی ذوق کردو کلی از بابا تشکر کردو گلها رو گذاشت تو یه گلدون و گذاشت وسط میز نهار خوری ، بابا که رفت دستاشو بشوره با صدای آرومی به مامان گفتم: تو که اصلا گل مصنویی دوست نداشتی چرا الکی اینهمه ذوق کردی!؟

گفت : هیییییییییییس!

سالها از اون روز گذشته بود و مامان تو هر مناسبت یا عید یا روز مادر گلهای مصنوعی رو تمیز میکرد و روبانشو عوض میکرد وچند دقیقه زل میزد به گلها و باهاشون حرف میزد.

من بعدها منظور اون "هییییییییس" اون روز مامان رو فهمیدم گلهای مصنوعی موندنی‌ترین یادگاری بابا بود برای روزهای تنهایی مادر توی اون سالها.

حالا همون دسته گل مصنوعی شده تنها یادگار عزیز روزهای خوب با هم بودن خانواده که من و خواهرم باید هرسال روز مادر بیاد عشقی که بین اونها بود، مرتبشون کنیم و روبانش رو عوض کنیم و کلی باهاشون درد‌دل کنیم.

 مادرم روزت مبارک 
تقدیم به همه مادران زمینی و آسمانی

 

#همین

  • حامد سپهر
۲۸
دی
۰۰

مامان دوتا چیز رو تو زندگی بیشتر از هر چیزی دوست داشت 

اولیش یه کارد آشپزخونه بود که زمانی که زنجان زندگی میکردیم از یه استاد چاقوساز خریده بود و بدون اون اصلا آشپزی براش معنا نداشت! (شما باید یه خانه‌دار یا یه آشپز باشی تا اهمیت یه چاقوی خوب رو توی آشپزخونه حس بکنی)  تا اونجاییکه یه بار به شوخی ازش پرسیدم منو بیشتر دوست داری یا چاقوتو؟  گفت: معلومه چاقو:)

دومیش گلدوناش بودن ، حدودا پنجاه شصت تا گل عجیب غریب و جور واجور که جمع کرده بود و پرورش داده بود. نحوه جمع کردنش هم اینجوری بود که مثلا هر مهمونی یا جایی که میرفت برعکس بقیه خانومها که چیدمان و دکوراسیون و پرده و مبل و طلاهای صاحبخونه چشمشون رو میگیره، مامان ما گلدونای صاحب‌خونه براش جذاب بودن ! از هر طریقی که ممکن بود یه شاخه از گلشون رو میاورد خونه و رسیدگی میکرد و پرورشش میداد و بعدش برا هرکسی که از اون گل خوشش میومد یه گلدون جدا درست میکرد و کادو میداد.

از وقتی که رفت دقیقا روز ختمش اون چاقو گم شد ! گلدوناش هم حال و روز خوشی ندارن چون من که اصلا سررشته‌ایی ندارم و خواهرم هم گهگداری بهشون رسیدگی میکنه تا اینکه مجبور شدیم یه تعدادشون رو ببریم واحد پایین تا خانم کهالی برامون نگه داره .

به این فکر میکردم که بعد از ما چی به سر دوست‌داشتنیهامون میاد؟؟!

یا اصلا چی از ما به یادگار میمونه؟

 

#همین

 

 

  • حامد سپهر
۲۶
دی
۰۰

ماجرا از اونجایی شروع شد که اواخر دهه پنجاه توی یکی از شهرستانهای شمال غرب کشور، مادر یه دل نه صد‌دل عاشق یه دانشجوی دانشگاه افسری پلیس شد، با وجود مخالفت شدید مادر پسره و خواهرهاش( هم بخاطر سن کم مامان و هم بخاطر اختلاف طبقاتی که داشتن) این دونفر باهم ازدوج میکنن ولی گذشت زمان و مهربونی خالص و بی‌حد و حساب مادر کاری میکنه که نه تنها مامان‌بزرگ بلکه کل فامیل عاشقش میشن تا جاییکه خصوصی‌ترین حرفهاشون رو هم فقط با مادر درمیون میذارن (شما توی فامیل یا دوست و آشنای ما کمتر دختری پیدا میکنید که در مورد مسائل قبل ازدواج یا عروسی و خانه‌داری و بچه‌داری از مامان مشاوره نگرفته باشه)  مادر تبدیل شده بود به بدردبخور‌ترین آدم اطرافشون و مامان‌بزرگ بیشتر از همه دخترهاش و پسرهاش عروسش رو دوست داشت(مامانبزرگ سالهای آخر زندگیش رو با ما زندگی میکرد و دلیلش هم این بود که فقط با مامان راحت بود). ولی مشکل دیگه‌ایی هم بود و اون اینکه همون سالهای اول ازدواج مامان و بابا بچه‌دار نشدن و این تو فرهنگ اون شهرستان واسه دختر یه عیب بزرگی محسوب میشد سالها طول کشید و مامان زخم‌زبونها و کنایه‌ها رو به جون خرید تا  صاحب یه پسر شدن و این باب جدیدی تو زندگی اونا باز کرد. چندسال بعد بخاطر شغل پدر و منتقل شدن به چندین شهر ، ما بلاخره تو تهران ساکن شدیم . توی اون سالهای انتقال، خواهرم هم به دنیا اومد و مامان و بابا خودشون رو جزو خوشبخت‌ترینهای روزگار میدونستن.

مامان اون سالها توی هنرستان فنی و حرفه‌ایی مربی خیاطی و گلدوزی شد و اونقدر تو کارش و روابطش با هنرجوهاش پیشرفت کرد که خیلی از اونا ادعا داشتن که بغیر از خیاطی و گلدوزی،  از مامان درس زندگی و شوهرداری و بچه داری و... هم یاد گرفته بودن چیزی که خیلیهاشون حتی از مادر خودشون هم یاد نگرفته بودن!

( در مورد خونگرمی و زود جوش بودن مامان حتی با غریبه‌ها همین بس که یه روز از سرکار اومدم خونه و دیدم دم در دکتر فیزیوتراپ مامان و شوهرش تو ماشین نشستن ! قضیه رو که از مامان پرسیدم گفت: خانم دکتر بارداره و ویار داره و پنیر خونه‌گی هوس کرده منم براش درست کردم اومده ببره و گفته که دوست داره  از دست ما لقمه بگیره که بچه‌ش شبیه ما بشه:)  )  چندتا از هنرجوهاش الان برا خودشون کسی شدن و چندنفرشون مزون دارن و یکیشون هم صاحب یه برند معروف لباسه. (نزدیکای چهلم فوت مامان سه تا خانم خیلی سانتی مانتال با یه پورشه اومدن خونه‌مون ، اونا از شاگردهای مامان بودن و از طریق یکی از دوستاشون که توی یه گروه واتساپی با مامان در ارتباط بود متوجه فوت مامان شده بودن) خیلی گریه کردن و تاسف خوردن و میگفتن مامان براشون خیلی بیشتر از یه مربی بوده و چیزهایی که الان دارن رو یه بخشیش رو مدیون راهنماییهای مامان هستن.

البته مامان هم زمانی که ازدواج کرده بود همون سالهای اول مادرش رو از دست داده بود و همه‌ی اینچیزایی رو که بلد بود رو مدیون مادر شوهرش بود.
سالها گذشت و ما بزرگ شدیم مامان هم از فنی‌حرفه‌ایی استعفا داد تا اینکه روزگار روی بدش رو به ما نشون داد ، بیماری سرطان پدر مثل یه تابلوی ایست جلوی خوشبختیهای خانواده بود ، ما تو اون سالها خودمون رو به آب و آتیش زدیم و کلی هزینه کردیم و خیلی دکترها رفتیم ولی انگار سرنوشت جور دیگه‌ایی باید رقم میخورد.

با رفتن بابا ، مامان دیگه اون مامان سابق نبود و به معنای واقعی کلمه شکسته شد، شوهر دوستی مامان زبانزد کل فامیل بود و طوری بابا رو تو جمع صدا میزد که همه دلشون قنج میرفت.

مامان توی اون سالهای پس از رفتن بابا سعی کرد ما به هیچ وجه بی پدری رو حس نکنیم غافل از اینکه خودش از درون مثل یه شمع آب میشد.
دقیقا یک روز بعد از نهمین سالگرد فوت بابا، یعنی ۲۰ اردیبهشت ، حال جسمی و روحی مامان بهم ریخت و چندتا بیماری زمینه‌ایی به اضافه آمبولی ریه ، مادر رو راهی بیمارستان کرد
و دقیقا یکماه بعد یعنی ۲۰ خرداد بر اثر ایست قلبی رفت پیش پدر...


قصه‌ها در مورد عشقهای اساطیری و عاشق و معشوقهای داستانهای مکتوب کل دنیا رو تا اونجایی که از نزدیک به چشم خودت نبینی و لمسشون نکنی برات مثل یه قصه‌ی خیالی میمونن و هی با خودت میگی مگه میشه آخه!!؟؟
ولی روزگار هر روز در اطراف خودمون عاشق و معشوقهایی رو زیر خاک میبره که هیچوقت رفتنشون رو باور نداریم.
طبق یه نظریه روح انسانها وقتی که جسمشون یا همون لباسشون میمیره، درون یه لباس یا جسم دیگه به دنیا برمیگرده ولی چیزی از زندگی قبلی یادش  نمیمونه.
مادر و پدر عزیزم میدونم که الان اطرافمون هستین و مراقب بچه‌هاتون، امیدوارم تا اونجایی که از دستم برمیومده تونسته باشم کاری براتون بکنم، میدونم جبران اونهمه زحمت که برا ما کشیدین غیر ممکنه ولی امیدوارم از ما راضی بوده باشین و ما رو حلال کنید و دعاتون همیشه پشتیبانمون باشه.

 

 

# همین

  • حامد سپهر
۲۵
دی
۰۰

دهه‌ی محرم سال ۹۲ یا ۹۳ بود دقیقا یادم نیست یه مراسمی توی مسجد بازار تهران برگزار شد که استاد الهه‌ی قمشه‌ایی اونجا سخنرانی کرد ولی برعکس همه‌ی مراسمات محرم که از مظلومیت و تشنگی و بی‌یاور بودن حسین حرف میزنن و مردم رو به گریه میندازن شروع کرد از نوری حرف زد که امام حسین با اون جهان رو روشن کرد از کشتی نجات بودنش و از سیراب کردن عالم با شرابی که چشمهارو روشن کرد .

نظر شخصی من هم در مورد عزیزی که از دست رفته اینه که بجای گریه و زاری و تاسف خوردن، بیاییم از یادگاری که گذاشته حرف بزنیم از خوبیهاش از شخصیتش و خیلی چیزای دیگه که یاد اون عزیز رو تو دلمون زنده و روشن نگه میداره.

 

با اجازه‌ی دوستان میخواستم چندتا پست در مورد مادر بنویسم تا هم یادگاری بمونه اینجا و هم تسلی برا خودم باشه پس خودتون رو مقید به خوندن پست و کامنت گذاشتن نکنید.

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۱۸
دی
۰۰

داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو یا هرجا.

درد داشت؟ بله داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند.

این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی. همان که حافظ می گوید «دارم من از فراقش در دیده صد علامت»

وقتی شما تجربه سوگ – مرگ، جدایی،هجرت یا فقدان – را از سر میگذرانید، پس از مدتی – کم یا زیاد – دردش التیام می یابد، زخمش خوب می شود و خاطراتش کمرنگ و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد. می تواند سلول های تازه ای بسازد و تکه های شکسته و پاره ی خود را دوباره به هم پیوند دهد . اما با هر تجربه ، اتفاقی افتاده است که قابل برگشت نیست...

کسی که یک بار – و حتی فقط یک بار – بی اعتبار بودن وضعیت موجود را تجربه کرده است . کسی که یکبار – و حتی فقط یکبار – با خیال راحت به دیواری تکیه داده و آن دیوار فرو ریخته و پشتش را خالی کرده است میداند من از چه چیزی حرف میزنم!
تجربه ی سوگ ، یک لایه ی نامریی – اما محسوس و واقعی – به روی همه چیز دنیای آدم می کشد. مثل یک لاک بی رنگ. مثل ورنی روی جلد. مثل ورق های بین صفحات مصحف شریف. مثل سلفون روی غذا. مثل شیشه شفاف تمام قدی در فرودگاه، که بین ما و مسافرمان کشیده شده است. مثل چیزی که نیست اما هست. ما می دانیم که هست؛ و این ما را همیشه اندکی غمگین می کند. اندکی اما همیشه و ما میدانیم که هرگز، هیچوقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دست مان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم – حتی از نزدیک ، حتی در آغوشش هم که باشیم – انگشتان مان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد.

 

( اونایی که پدر و مادر یا عزیزی رو از دست دادن میدونن که بعد از اون خندیدن خیلی سخت میشه و انگار یه لایه‌ی نازکی از غم بین اوناو شادی فاصله میندازه! )
 
غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجودی است جاندار که نفس می کشد. آنگاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم یا در کنار محبوب آرمیده ایم یا در جمع شاد همراهان یک دل رها شده ایم یا پس از سرخوشی و سرمستی شبانه پای ظرفشویی ایستاده ایم و بشقابها و لیوانها را به کف آغشته ایم و شادمان آهنگی را زمزمه میکنیم ، غم می آید ، آرام روی صندلی لبه ی تخت ، روی زمین یا پشت میز آشپزخانه می نشیند ، با شکیبی وصف ناشدنی به ما خیره میشود و آنقدر منتظر میماند تا تیزی حضورش از حباب نازک انکار ما بگذرد.
آنگاه به آرامی برای هردویمان چای می ریزد و سیگاری روشن می کند. ما نمیخواهیم سهمی به به غم بدهیم. با خودمان فکر می‌کنیم مگر چقدر در زندگی زمان داریم که سهمی از آن را به غم ببخشیم؟ فکر می‌کنیم که نباید. نباید به غم اجازه بدهیم که پیش بیاید و این‌گونه به ما نزدیک شود؛ هر لحظه،هر جا، بی‌محابا.

می‌اندیشم، کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی عدمِ غم نیست. شادی کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما باشد، با ما خودمانی شود، با ما معاشرت کند. معرفی‌اش کنیم به دوستان‌مان، دوستان غمِ من، غم من دوستان. و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم به سلامتی غم، این وفادارِ همیشگی. بعد ببریمش به خانه، بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد، مسواک بزند، برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب‌بخیر بگوید. صبح که چشم باز می‌کنیم یادمان بیاید که تنها نیستیم و لبخند بزنیم، چون غم و تنها غم است که ما را تنها نمی‌گذارد.

دیدی که مرا هیچ‌کسی یاد نکرد جز غم، که هزار آفرین بر غم باد.

اینهارو اینجا نوشتم که بگم توی این مدت تنها چیزی که مسکنی بر اتفاقات گذشته بود همین کلمات کتاب «دال دوست داشتن» اثر حسین وحدانی بود.

وقتی دوستی عزیزی رو از دست میده ازش نخوایین که قوی باشه و بتونه از پس اون غم بربیاد چون خیلی وقتا آدما نمیتونن و اونقدرها که فکر میکنید قوی نیستن، فقط کنارشون باشید و درکشون کنید بدون اینکه دلسوزی کنید براش.

بیایید در کنار شادیها غم رو هم به رسمیت بشناسیم.

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۱۶
دی
۰۰

سلام

 

دوام هرچه به عالم نجیب خنده ی تو

دلیل کفر دمادم نجیب خنده ی تو

حرام خواهش حوا هبوط هرزه ی من

فریب فاتح آدم نجیب خنده ی تو
کشیده دست غریبی به کوچه پای مرا

و بد کشانده به خاکم نجیب خنده ی تو 

 

نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم که این مدت چی شد و چطوری گذشت 

ولی اولش میخواستم از دوستانی که ابراز لطف و همدردی کردن و همچنین دوستانی که توی این مدت جویای حال بودن و به بنده محبت داشتن، کمال تشکر رو داشته باشم 

شماها چیزی فراتر از یه دوست مجازی هستین و داشتنتون باعث افتخاره:)

 

 

پ.ن: امروز رو واسه دوباره نوشتن انتخاب کردم که بهتون بگم همونطور که قبلا هم گفتم بنده ارادت خاصی به خانوم فاطمه زهرا (س) دارم و هر وقت چیزی ازش خواستم دست خالی برنگشتم (حتما امتحان کنید).

واسه سلامتی مادر یه نذری کرده بودیم که اگه حالش روبراه شد یه خیراتی بدیم ولی تقدیر یه چیز دیگه بود و نشد ولی امروز تصمیم گرفتیم یه تعداد غذا تهیه کنیم و یه جاهایی از شهر پخش کنیم ، امیدوارم صاحب نذر از ما قبول کنه.

 

 

 

  • حامد سپهر