همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۸
فروردين
۰۱

 

بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. بلد بود موهایش را ببافد. بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.

همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


#حسین_وحدانی

 

آدمها بلد بودن لازم دارند و اینکه چطور بشوند همه چیِ یک آدم دیگر!

 

#همین

  • حامد سپهر
۲۲
فروردين
۰۱

ما آدمها دل خوشیم به موشکی که به فضا فرستادیم. به هسته‌ی اتمی که شکافتیم و حتی بزغاله‌ای که خودمون از یک دی ان ای فرآوری کردیم. اما این جهان کشف نشده‌های زیادی داره. از کجا معلوم این جیرجیرکهایی که شبها شروع به آواز خوندن میکنن ما رو به یه اپرای مجانی مهمون نکرده باشن. شاید در نظر اونها آدمیزادهای بی‌فرهنگی جلوه کردیم که درست وسط اجرای اونها خوابمون برده!

اصلاً همین مارمولکی که روی دیوار سیمانی می‌بینی و جارو برمیداری و کمین میکنی، شاید عاشق شده باشه و هدفش از اومدنش لب پنجره اتاق تو، نگاه کردن توی حیاط خونه‌ی همسایه بوده! فکرشو بکن، درست لحظه‌هایی که قصد جونش رو کرده بودی خودش داشته داوطلبانه جونش رو فدای عشقش میکرده!

تو شمعدونی‌ها رو می‌چیدی لبه‌ی حوض و اصلاً حواست نبود که هر دفعه داری گلدونی که گلهای قرمز داره رو میذاری سمت راست حوض. شاید ماهی قرمزها اونقدرها هم کم حافظه نباشن و فکر کنن تو واقعاً ساکنان شرقی حوض رو بیشتر دوست داری که هر بار...

من فکر میکنم ما آدم ها اصلاً بلد نیستیم خودمون رو جای کسی بذاریم. ما آدمهای ناتوان!

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۲۰
فروردين
۰۱

یه وقتایی هم هست توی زندگی که باید اجازه بدی جنگجوی درونت سلاحش رو زمین بذاره کلاه‌خود آهنیش رو از سر برداره زرهش رو از تنش دربیاره و دراز بکشه و بیخیال همه‌چی بشه. 

اونجایی که باید بپذیره، چیزی رو که نمیتونه تغییر بده. 

# همین

 

 

 

  • حامد سپهر
۱۱
فروردين
۰۱

پسر داییم همیشه یه تیکه از کبابش رو نگه میداره واسه لقمه‌ی آخر چون دوست داره لذت غذا تو لقمه‌ی آخر بمونه زیر دندونش! بهش میگم : خب همون کباب رو تقسیم کن توی غذات از لحظه لحظه‌ش لذت ببر ، ولی اون میگه: لذت آخرینها یه چیز دیگه‌س.

وقتی مادر رو میخواستن بذارن توی مزارش یکی گفت: رسمه که واسه آخرین بار بری ببینیش! ولی من نرفتم چون دوست داشتم آخرین تصویری که از مادر تو ذهنم واسه همیشه میمونه همونقدر شیک و تر و تمیز با موهای حالت‌دار با یه لبخند مهربون گوشه‌ی لبش باشه.

 

#همین

 

هوای روی تو دارم نمیگذارندم 

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

 

 

پ.ن: پنجشنبه‌س رفتگان رو فراموش نکنیم

 

 

 

 

 

 

  • حامد سپهر