همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی

شش سال و هفت ماه و دوازده روز...

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۳ ب.ظ

ظهر که از ماموریت برگشتم منشی شرکت اومد سراغم و یه کاغذ یادداشت گذاشت رو میزم و گفت: یه خانومی زنگ زد

گفت بهش زنگ بزنی اینم شمارشه، شماره به نظرم آشنا اومد ولی با خودم گفتم حتما از شرکتهای طرف قراردادمونه.

داشتم شماره رو میگرفتم ولی تا به پنجمین شماره رسیدم یهو خشکم زد ، اینکه شماره خونه شون بود !!!

شش سال و هفت ماه و دوازده روز بود که بی خداحافظی و هیچ توضیحی رفته بود و من شماره شو از ذهنم و گوشیم پاک کرده بودم.

 دستمو گذاشتم رو قطع کن تلفن و گوشی رو گذاشتم سر جاش

 از موقعی که ازدواج کرده بود و رفته بود خطم رو عوض کرده بودم و تنها شماره ایی که داشت شماره شرکت بود.

 یعنی واقعا خودشه؟ نکنه برگشته ایران؟ نکنه زن عمو خبری ازش داره ؟یا نکنه اتفاقی افتاده؟ اینا فکرایی بود که یهو از ذهنم گذشت.

 با این فکرا دوباره شماره رو گرفتم،  شنیده بودم که فاصله آدمها رو عوض میکنه ولی صداش همون صدا بود .عوض نشده بود با همون بغض  که هر وقت از چیزی ناراحت بود میشد از ته صداش فهمید.

با صدای لرزونی گفتم: سلام ، با یه مکثی جواب داد: سلام

گفتم:کی برگشتی؟

 گفت: میخوام ببینمت.

گفتم: واسه چی مگه حرفی هم مونده ؟ اینو بی اراده گفتم چون خیلی حرفا مونده بود

 بغضش ترکید و صدای هق هق گریه ش از پشت گوشی به گوشم رسید.

 گفتم :کجا  

با گریه گفت: همون کافی شاپ همیشگی

گفتم: کی

گفت:الان میتونی بیای

 گفتم :باشه و گوشی رو قطع کردم، یه لحظه دنیا دور سرم چرخید روی صندلی نشستم و سرم

رو گرفتم بین دوتا دستام ، یعنی بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز چیکار میتونه داشته باشه ؟ شاید بخواد در مورد رفتنش بگه شاید میخواد معذرت بخواد.

 معذرت؟؟؟ من باید میبخشیدمش؟؟؟

شایدم.....

 منتظر آسانسور نشدم از پله ها با عجله رفتم پایین یاد اون روزایی افتادم که واسه دیدنش از هر جایی که بودم خودمو جلوی مدرسه یا دانشگاه یا باشگاه اسکیتش میرسوندم چه روزایی بود.

 بازم تند رانندگی میکردم یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت: تو با این رانندگیت بلاخره یه روز کار دست خودت میدی.

 تو آینه خودمو ورانداز کردم دستی به موهام کشیدم بعدش با خودم گفتم چه اهمیتی داره که چطور به نظر برسم نمیخواد که منو بپسنده.

 شاید بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز اگه منو ببینه خیلی تعجب کنه  از اون پسرک شاد و انرژیک و پایه ی همه چی ، چیزی نمونده بود جز یه پسر محکم بی تفاوت.

 پیچیدم تو ستارخان توی ذهنم لحظه برخوردمونو مرور میکردم چی باید میگفتم؟ باید باهاش دست میدادم یا روبوسی میکردم ؟

 ولی اون که دیگه مال من نبود، شاید از اولش هم نبود. حالم خوب نبود بدنم داغ شده بود نزدیکیهای کافی شاپ زدم رو ترمز یه لحظه به خودم گفتم میخوای بری که چی بشنوی ؟ مگه اهمیتی داره که چی بگه ؟  دوست داری گریه هاشو ببینی؟ دوست داری خرد شدنش رو ببینی ؟

دوست داری غرورش جلوت بشکنه؟

نه، هنوز اونقدر دوستش داشتم که نمیخواستم این اتفاق بیافته.

 شماره کافی شاپ رو گرفتم و گفتم : به خانوم سپهر بگید کاری برام پیش اومد و نتونستم بیام، شاید تو یه فرصت دیگه.

 پنج شنبه بود یه اعتقاد خرافی داشتم که همه کارهای پیچیده و مزخرف توی کارم پنج شنبه ها اتفاق میافته.

 یاد اون روزی افتادم که میرفت و پنجشنبه بود اون روز اتوبان تهران قم رو تا فرودگاه امام نمیدونم با چه سرعتی رفته بودم.

 تا دور از چشم خودشو همسرش و بقیه که واسه خداحافظی اومده بودن برای آخرین بار ببینمش.

 و موقع برگشتن کل این جاده رو با اون غروب دلگیر و مزخرفش گریه کرده بودم .

 

#همین

پ. ن :  این فقط یک داستان نیست

  • حامد سپهر

نظرات  (۲۳)

تلخ فقط همین .
پاسخ:
عذر خواهی میکنم که باعث ناراحتی شدم
  • بابا پنجعلی
  • اتفاقا این فقط یک داستان بود
    مثل تمام شعرایی که مردم میخونن و میگن عجب شعری
    بدون اینکه بفهمن چقدر بغض و درد روی هم تلنبار شد تا این ردیف و قافیه سر هم بیاد

    مثل تمام نقاشی هایی که نگاه میکنن و روش قیمت میذارن
    اینم فقط یه داستان بود
    داستانی که هیشکی نمیتونه عمق ِ دردش را بفهمه و نهایتش میگن چقدر غم انگیز
    پاسخ:
    ممنون از نگاهتون بعله دقیقا همینطوره:(
    می‌دونم بیشعوریه‌ها ولی من فضول شدم بدونم چیکار داشت 🤦
    پاسخ:
    خواهش میکنم اختیار دارین مینویسم
  • آقای سر به هوا :)
  • من بودم میرفتم!
    سوال بزرگیه چرا بعد اینهمه مدت تماس گرفته!
    پاسخ:
    اونموقع شاید بهترین تصمیم همون نرفتن بود
    اووووووه...
    من فقط دارم نفس عمیق میکشم عمیق!
    پاسخ:
    نفس عمیق که خوبه
    چرا؟؟
    نفسم گرفت تا رسیدم تهش!
    پاسخ:
    ببخشید:)
    چرا شما اینقدر معذرت خواهی میکنید آخه؟! :|
    یعنی خیلی ملموس تعریف کردین.
    پاسخ:
    نظر لطف شماست ممنون که میخونید:)
    اینکه حتی روز دقیق رفتنش رو هم میدونید یعنی هنوز تموم نشده و این بده خیلی بد
    به نظرم بهترین کار رو کردین اون روز توی اون شرایط
    ولی خب به هر حال که باید میشنیدین حرف هاشو
    اصلا نمی فهمم برگشتن رو
    همون طور که رفتن رو نمیفهمم
    خیلی خودخواهانه است که یه رابطه ای رو دو نفره شروع کنی ولی یه نفره تمومش کنی
    برگشتن و حال طرف مقابل رو بعد از مدتها دوباره دگرگون کردن بدتره
    پاسخ:
    امان از رابطه های نصفه کاره:(
    یه عاشقانه غم انگیز
    اما کاش بهش فرصت حرف زدن میدادین
    پاسخ:
    اگه این فرصت بود شاید رفتنش توجیه داشت
    کاش میرفتن
    کاش می‌پرسیدین چی شده...
    پاسخ:
    تو اون لحظه امکانش نبود واقعا
    با توام ای رفته از دست... هر کجا باشم غمت هست...
    پاسخ:
    کاش روز رفتن تو
    گریه چشمم را نمیبست
    یه ساعته دارم فکر می‌کنم ایشون کی بودن
    چند بار خوندم تا از زن‌عمو و خانم سپهر فهمیدم

    + سخته
    پاسخ:
    یعنی اینقدر گنگ نوشتم؟
    ممنون که میخونید

    نه بابا گنگ نبود. خیلی هم خوب نوشتید :)
    + ایشالا که خیر و صلاحتون بوده این تلخی
    پاسخ:
    ممنون از لطف شما:)
    هرچی خدا بخواد
  • بهارنارنج :)
  • یه مشت خواب بد شد همه رویاهایی که توی سرم بود...
    پاسخ:
    :(( دقیقا
  • شهـــ ـــرزاد
  • یاد قصه‌ی آووکادو افتادم!
    شاید ایشون (مخاطب شما) هم دیگه کسی تو زندگی‌شون نیست ...
    پاسخ:
    آووکادو؟ نمیشناسمشون
    ادامه شو اگه عمری بود مینویسم

    امیدوارم داستان شما نباشه
    ولی شبیه همینو با اندکی تفاوت عدد و رقم و مکان بلاگری تجربه کرده که بسیار دوستش دارم و واقعا ناراحت میشم هر وقت میبینم عکسای اینستاگرامشو
    پاسخ:
    نوشتم که یک قصه نیست
    ممنون که میخونید

  • شهـــ ـــرزاد
  • http://avocado.blog.ir

    ان‌شاءالله. مشتاقیم بخونیم ...
    پاسخ:
    لطف دارین
    میدونم
    برای همین گفتم داستان شما نباشه نقل قول از کس دیگه
    اما خب اگه زندگی شماست باید بگم آرزو میکنم باعث خیر باشه :)
    پاسخ:
    ایشالا که باعث خیر بشه
    ممنون
    سلام . اینکه لحظه اخر تصمیم گرفتید برگردید و از جواب سوالی که هفت ماه و دوازده روز ، روز و شب با خودتون داشتید قطعا تصمیم سختی بوده . من بودم از عهده اش بر نمی امدم . رفتن های ناگهانی و بی دلیل بزرگترین سوالیه که همیشه میتونه روح آدمی را درگیر کنه
    پاسخ:
    یکسری تصمیم ها تو زندگی هستن که باید علی رغم میلت بگیری و این یه عذاب و حسرت همیشگی میشه برات
    تپش قلب گرفتم
    کاش محمد یه روز برگرده زنگ بزنه بخواد من و ببینه و فقط بهش بگم کجا بودی این همه مدت و چرا بی خدافظی رفتی:'(
    شاید منم مثل شما دم دیدنش دلم نخواد ببینمش

    شاید طلاق گرفته و برگشته تا با شما زندگی کنه؛برفرض اگه این اتفاق بیفته
    حاضرید با این شرایط باهاش برید زیر سقف؟
    پاسخ:
    این رفتنهای بی دلیله که کارو خراب میکنه

    نه اینطور نیست
    یکسال اول که رفته بود دوستی پرسید اگه الان برگرده بازم میخواییش گفتم حتی اگه بچه داشته باشه میخوامش ولی الان فقط براش آرزوی خوشبختی دارم
    کسی که میره تو زندگی ادم جایی نداره واقعا
    شاید گاهی محمد محمد کنم
    اما واقعا یه جایی از زندگی تصمیم گرفتم تو ذهنم بکشمش و دفنش کنم و براش فاتحه بخونم
    و الان همه زندگیم همسرمِ
    دو هفته باهاش اشنا شدم و بعد ازدواج کردیم
    با همه مشکلاتی که داریم عاشقشم و دلم نمیخواد محمد هیچوقت برگرده
    پاسخ:
    جای خالی بعضی ها اونقدر بزرگ میشه که دیگه حتی خودشون هم نمیتونن پرش کنن

    ایشالا عشقتون پایدار باشه :)

    گاهی وقتا رفتن بهترین راه حله،شاید یهویی رفتن خیلی راحت تر باشه...
    ایشالا هرچی صلاحه پیش بیاد
    پاسخ:
    یهویی رفتن برای کسی که میره خوبه نه اونی که بلاتکلیف میمونه
    ایشالا
  • شهـــ ـــرزاد
  • سلام
    قرار بود ادامه‌ی این پست رو بنویسین...
    پاسخ:
    چیز خاصی نیست ادامه ش
    چشم مینویسم
    ممنون که میخونید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">