همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۱۲
ارديبهشت
۰۱

این پست رو پارسال توی بحبوحه‌ی بیماری مادر، یه‌شب توی بیمارستان نوشته بودم ولی دیگه چون شرایط طوری پیش رفت که حال مادر بدتر شد و اصلا حس و حال درستی نداشتم این پست همونجوری بایگانی شد. ولی دیروز که پستهای بایگانی شده رو مرور میکردم دلم خواست این پست رو به اشتراک بزارم .

+

حقیقتش رو بخوایید من در جریان چالشی که  توی بیان براه افتاده نبودم چون نزدیک به یک ماهه که مادر بیمار هستن و بخاطر اون کمتر وقت کردم به وبلاگ سر بزنم
از حق نگذریم تا حالا چالشی تو این سطح وسیع، توی بیان یا جاهای دیگه به راه نیوفتاده بود یا اینکه من ندیده بودم و جا داره یه خسته نباشید و خدا قوت به دست‌اندرکاران این چالش عرض کنم.
خود صاب تولد نه ببخشید صاب چالش لطف کردن منو به دوتا چالش دعوت کردن که جا داره هم ازشون تشکر کنم و هم بگم که آخه ما دهه شصتیا کراشمون کجا بود که بهش نامه بنویسیم!!:)) اصلا چیزی بنام کراش توی واژگان اصطلاحات ما گنجونده نشده بود یا اینکه زمان ما معنیش فرق میکرد:)
کراش اول و آخر ما دهه شصتیا، البته پسرا، آشواریا بود و نیکی کریمی اینم که پرسیدن نداره:))) توی وبلاگ هم که هممون اگه خدا قبول کنه سوشال فرند هستیم دیگه:))
خلاصه خواستم بگم هیچوقت یه دهه شصتی رو با پرسیدن در مورد کراش‌ش امتحان نکنید:)
در نتیجه من چالش دوم رو انتخاب میکنم که نامه غیر منتظره به یک دوست وبلاگی بود.
یادم نمیاد آخرین نامه‌ایی که نوشتم کِی بود و یا به کی بود ولی مطمئنم قبل از اولین زمانی بود که موبایل گرفتم دستم و بعد اون هیچ نامه‌ایی بغیر از نامه‌های اداری ننوشتم. 
امیدوارم نامه نوشتن رو هم مثل شماره موبایل عزیزترین اعضای خانواده و دوستامون فراموش نکرده باشم.

بنام خدا
 سلام همسایه
همسایه صدات میکنم و میدونم این واژه رو بیشتر از هر اسمی دوست داشتی.
نامه نوشتن برا کسی که خودش استاد نامه نوشتنه کار سختیه ولی من میخوام این ریسک رو بکنم.
الان که این نامه رو برات مینویسم نمیدونم کجایی و چه میکنی و چرا دیگه نمینویسی، البته حدس میزنم الان دیگه مشهد باشی و مجاور شده باشی.
نمیدونم از کجا شروع کنم و چی برات بنویسم ! 
اگه بخوام تو رو توصیف کنم میتونم تو رو شبیه یه چتر نجات اضطراری در آخرین لحظه‌ی سقوط هواپیما یا یه دستی که لحظه‌ی آخر پرت شدن از کوه دستت رو میگیره، یا یه ماسک اکسیژن واسه کسی که وسط شعله‌های آتیش در حال خفه شدنه تصور کنم.
میگن کلمات جادو دارن و من اینو توی نوشته‌های تو به وضوح دیدم، دقیقا لحظه‌ایی که هیچ روزنه‌ی امیدی توی زندگی نمیدیدم و زندگی مثل باتلاقی شده بود که هر لحظه داشت منو با خودش پایین و پایینتر میکشید تو از راه رسیدی!

قطع یه رابطه‌ی عاطفی از یک طرف و پشتبندش یه تصمیم اشتباه تو زندگی و بعدش ترک ایران و نزدیک به یک سال سرگردانی و بعدش فوت پدر و بی‌پناه شدنم منو به سرباز بی‌سلاحی تبدیل کرده بود که در محاصره دشمنه و دو راه بیشتر نداره، اینکه تسلیم بشه و یا ...
ولی این وسط دقیقا روزی که بطور اتفاقی با وبلاگت آشنا شدم ، خوندن اون پستهای نامه‌‌وار یه روزنه‌ی امیدی بود توی اون روزهای تاریک و تلخ و یه راه برگشت از اون باتلاق.
از اون روز به بعد وبلاگت برا من تبدیل شد به یه پناهگاه، به جایی که حرف دل منو میزد به جایی که انگار یه نفر  داره برا تو مینویسه.
و یا وقتی روز ۲۹ اسفند همون سال توی اون شلوغیهای آخر سال کاری، که حواست به خیلی چیزا نیست. یهو تماس بگیری و گوشی رو بگیری رو به حرم امام رضا دقیقا زمانی که نقاره میزدن و بگی هر چی از امام رضا میخوای بگو بهش! فهمیدم که دنیا هنوز قشنگیهای خودش رو داره و هنوز آدمهای خوبی دوروبرمون هستن که حواسشون بهمون هست یا شاید هم فرشته‌هایی هستن که بین ما زندگی میکنن و تنها فرقشون با بقیه فرشته‌ها اینه که بال ندارن! شاید هم داشتی و من نمیدیدم!

شاید وقتی اون پستهارو مینوشتی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردی که جادوی کلماتت واسه یه نفر اون سردنیا بتونه مرحم زخم باشه و نجاتش بده و بهش این نکته رو یادآوری کنه که حضور هیچکس تو زندگیمون اتفاقی نیست.

میدونم شاید این نامه هیچوقت به دستت نرسه و یا هیچوقت این نامه رو اینجا نخونی ولی میخوام بگم که دینی به گردن من داری که سالیان سال منو مدیون خودش میکنه و نمیدونم چطور میشه اینو جبران کرد. البته خدا اون بالا ناظره و پاداش خوبیهای آدما رو به بهترین نحو میده و من به این ایمان دارم و امیدوارم یه روزی یه جایی خدا یه وقتی دستت رو بگیره که فکر میکردی از دست هیچکس کاری برنمیاد و آرزو میکنم یکی توی زندگیت بیاد که دلیل حال خوبت باشه.
زیاده عرضی نیست جز آرزوی بهترینها برای تو همسایه‌ و تقاضای دعا برای شفای همه‌ی مریضها بخصوص مادر من چون میدونم دلت خیلی پاکه.

 

#همین

 

 

پ.ن: عید همتون هم مبارک و طاعات قبول ایشالا

  • حامد سپهر
۰۹
ارديبهشت
۰۱

 ماشین همکارم رضا رو بخاطر اینکه خانومش تو ماشین روسریش از سرش افتاده جریمه کردن! با هم رفتیم راهنمایی رانندگی که شکایت کنه جریمه رو حذف کنن ! سه تا اتاق وجود داشت یکی برای اخذ خلافی و پرداخت جریمه یکی برای شکایت و درصورت پذیرشِ شکایت، حذف جریمه و آخری برای التماس و تعهد گرفتن!

به رضا گفتم کدومش رو انتخاب میکنی گفت شکایت میکنم و جالب اینکه صف اتاق التماس و تعهد از همه شلوغتر بود!

گفتم اگه شکایتت رو قبول نکردن التماس میکنی؟ گفت نه جریمه رو میدم ولی حداقل اینجوری میخوام مخالفتم رو با این نوع جریمه و حجاب اجباری اعلام کنم!

داشتم به این فکر میکردم که زندگی توی همچین کشوری چقدر هزینه‌های اضافی میتونه داشته باشه! از هزینه‌های خرید و اجاره‌ی غیر واقعی مسکن بگیر تا قیمت غیر واقعی که واسه یه خودرو آشغال و بی‌کیفیت باید پرداخت کنی یا بهره‌ی سرسام‌آور بانکی که برای یه وام باید پرداخت کنی به‌همراه دیرکردش! یا همین تورم افسار گسیخته‌ایی که قراره یک شبه حلش کنن! و یا همین جریمه‌های منع تردد شبانه و حجاب!

فقط یک نمونه براتون بگم تا به عمق فاجعه پی ببرین، چند روز پیش که با پسر داییم که ساکن ایتالیاست صحبت میکردم درباره‌ی وام خرید مسکن پرسیدم؛ گفت: بانکها به جوونهایی که دو سال سابقه‌ی کار و فیش حقوقی داشته باشن وام مسکن با بازپرداخت صدساله و بهره‌ی هفتادوپنج صدم درصد(کمتر از یک درصد) پرداخت میکنن و همونجا یاد وامهای مسکن خودمون با ۲۸ درصد بهره و دوتا ضامن کارمند افتادم و حتی وام ازدواج همکارمون که واسه مبلغ ۲۱۰ میلیون وام ازدواج باید ۲۵۵ میلیون بازپرداخت کنه اونهم وامی که پایین‌ترین درصد رو توی وامها داره! و به این نتیجه رسیدم که هزینه‌های اضافی زندگی تو این مملکت خیلی بیشتر از اینهاست که من و شما میدونیم!

 

 

#همین

 

 

  • حامد سپهر
۲۸
فروردين
۰۱

 

بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. بلد بود موهایش را ببافد. بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.

همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


#حسین_وحدانی

 

آدمها بلد بودن لازم دارند و اینکه چطور بشوند همه چیِ یک آدم دیگر!

 

#همین

  • حامد سپهر
۲۲
فروردين
۰۱

ما آدمها دل خوشیم به موشکی که به فضا فرستادیم. به هسته‌ی اتمی که شکافتیم و حتی بزغاله‌ای که خودمون از یک دی ان ای فرآوری کردیم. اما این جهان کشف نشده‌های زیادی داره. از کجا معلوم این جیرجیرکهایی که شبها شروع به آواز خوندن میکنن ما رو به یه اپرای مجانی مهمون نکرده باشن. شاید در نظر اونها آدمیزادهای بی‌فرهنگی جلوه کردیم که درست وسط اجرای اونها خوابمون برده!

اصلاً همین مارمولکی که روی دیوار سیمانی می‌بینی و جارو برمیداری و کمین میکنی، شاید عاشق شده باشه و هدفش از اومدنش لب پنجره اتاق تو، نگاه کردن توی حیاط خونه‌ی همسایه بوده! فکرشو بکن، درست لحظه‌هایی که قصد جونش رو کرده بودی خودش داشته داوطلبانه جونش رو فدای عشقش میکرده!

تو شمعدونی‌ها رو می‌چیدی لبه‌ی حوض و اصلاً حواست نبود که هر دفعه داری گلدونی که گلهای قرمز داره رو میذاری سمت راست حوض. شاید ماهی قرمزها اونقدرها هم کم حافظه نباشن و فکر کنن تو واقعاً ساکنان شرقی حوض رو بیشتر دوست داری که هر بار...

من فکر میکنم ما آدم ها اصلاً بلد نیستیم خودمون رو جای کسی بذاریم. ما آدمهای ناتوان!

 

#همین

 

  • حامد سپهر
۲۰
فروردين
۰۱

یه وقتایی هم هست توی زندگی که باید اجازه بدی جنگجوی درونت سلاحش رو زمین بذاره کلاه‌خود آهنیش رو از سر برداره زرهش رو از تنش دربیاره و دراز بکشه و بیخیال همه‌چی بشه. 

اونجایی که باید بپذیره، چیزی رو که نمیتونه تغییر بده. 

# همین

 

 

 

  • حامد سپهر
۱۱
فروردين
۰۱

پسر داییم همیشه یه تیکه از کبابش رو نگه میداره واسه لقمه‌ی آخر چون دوست داره لذت غذا تو لقمه‌ی آخر بمونه زیر دندونش! بهش میگم : خب همون کباب رو تقسیم کن توی غذات از لحظه لحظه‌ش لذت ببر ، ولی اون میگه: لذت آخرینها یه چیز دیگه‌س.

وقتی مادر رو میخواستن بذارن توی مزارش یکی گفت: رسمه که واسه آخرین بار بری ببینیش! ولی من نرفتم چون دوست داشتم آخرین تصویری که از مادر تو ذهنم واسه همیشه میمونه همونقدر شیک و تر و تمیز با موهای حالت‌دار با یه لبخند مهربون گوشه‌ی لبش باشه.

 

#همین

 

هوای روی تو دارم نمیگذارندم 

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

 

 

پ.ن: پنجشنبه‌س رفتگان رو فراموش نکنیم

 

 

 

 

 

 

  • حامد سپهر
۲۳
اسفند
۰۰

ما نسلی هستیم که هنوز منتظریم روزی نور بر تاریکی غلبه کند تا بعد از گذشت بهترین سالهای عمرمون که تباه شد، کمی زندگی کنیم!

 

 

 

#همین

  • حامد سپهر
۱۹
اسفند
۰۰

چند سالی بود تو قسمت ما کار میکرد بچه‌ی سربه زیری بود ولی یه حسی بهم میگفت اون آدم این کار نیست. چند وقت پیش که فرصت شد یه ساعتی بیاد دفترم و باهم گپ بزنیم فهیدم که نوازنده‌ی ویولونه و روزایی که شیفت نیست، یا توی بندشون ساز میزنه یا خصوصی آموزش میده. بهش گفتم اصلا نمیدونستم که یه هنرمندی! یعنی هیچکس نمیدونست. و از این بابت بهش تبریک گفتم و گفتم به نظر من  این کار اصلا با روحیه‌ی لطیف یه هنرمند سازگار نیست. خودش هم همین نظر رو داشت ولی ترس از حرف این و اون و اینکه بهش بگن عرضه‌ی کار کردن نداره تا امروز نگهش داشته بود.

گفتم  یه وقتایی که لب پرتگاهی و جز دلهره هیچ عایدی نداره واست و میدونی حتما میوفتی! زودتر خودت رو پرت کن! شاید باید زودتر بیوفتی تا زودتر دست بکار ساختن بشی🤔گفتم نترس نمیمیری! اتفاقا وقتی سقوط میکنی، چیز یا چیزها و فرد یا افرادی رو از دست میدی، عوضش در همون حال که رو زمین پخش و پلایی و مثل مرغان ابراهیم هر تکه‌ت سر یه کوهه، انگار یه بار هزار کیلویی رو از اون همه فشار و استرس و نکنه ها! از رو دوشت برمیدارن و راحتتر تصمیم میگیری، و میدونی اگه میخوای زنده بمونی، باید پا شی دنبال ساختن دوباره بیوفتی.
چه زیادند آدمهایی که سالهاست لب پرتگاه‌ها محکم به ریشه پوسیده‌ی گیاهی چنگ زدن و زندگی نکردن، و هر لحظه از وحشت و ترس افتادن، مردن!

 

چند روز پیش با خوشحالی استعفا داد و رفت دنبال چیزی که براش ساخته شده بود.

 

 

#همین

  • حامد سپهر
۰۷
اسفند
۰۰

فردا روزی، جنگ تموم میشه و رهبران جهان با هم گرم میگیرن!

اونچیزی که باقی میمونه مادر پیریه که به انتظار فرزندشه، دختریه که منتظر معشوقشه و فرزندیه که منتظر پدر قهرمانش!

نمیدونم وطن رو کی فروخت ولی به چشمم میبینم کی داره بهاش رو پس میده!

 

# لعنت به جنگ و بانیانش 

 

پ.ن : زلنسکی (رئیس جمهور اوکراین) رو که میبینم یاد احمد مسعود و دره پنج‌شیر میافتم و به این فکر میکنم چرا رسم روزگار اینطور شده که اونایی که میخوان از کشورشون دفاع کنن پشتشون همیشه خالیه!

 

#همین

 

 

  • حامد سپهر
۰۵
اسفند
۰۰

اگر پنجاه میلیون نفر هم به یک چیز احمقانه اعتقاد داشته باشند

آن چیز همچنان احمقانه است ...!

«رولف دوبلی»

 

پ.ن: همه جای دنیا بحث متاورس و اینترنت نسل جدیده یه عده هم رفتن اونجا خونه و ارز دیجیتال خریدن و سالن اجاره کردن واسه عروسی اونوقت ما تازه داریم هشتک میزنیم # نه به طرح صیانت!!

  • حامد سپهر