همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۱۵
مرداد
۹۷

 یه شب سرد زمستونی که حتی رطوبت هوا هم از سرما یخ زده بود و بصورت برف از آسمون میبارید و سرما تا مغز استخونا نفوذ میکرد اسلحه بدست و فانوسقه به کمر با دوتا خشاب خالی که ازش آویزون بودن ویه پالتوی سربازی که بجای گرم کردن فقط وزن داشت توی برجک نگهبانی کنار خانه سازمانی های دوشان تپه مشغول نگهبانی بود و بی اختیار زل زده بود به پنجره ی خونه روبرویی که ساعت 2 نصفه شب پنج شنبه چراغش روشن بود یه فکر خام از ذهنش خطور کرد و با خودش فکر کرد ما تو چه حالیم مردم تو چه حالن؟ و یه لبخند زد. همون موقع درب بالکن باز شد و یه پسر جوونی با رکابی و شلوارک اومد بیرون

خودشو تو تاریکی پنهون کرد که پسره متوجه نگاهش نشه.

 چند سال بعد وقتی بچه ش از تب واکسن شش ماهگی یا گوش درد تا 2 نصفه شب نخوابیده بود و اون خسته و کلافه رفت تو بالکن تا آبجوشی رو که گذاشته بود بیرون خنک بشه  رو بیاره ، تا همسرش برا بچه ش شیر خشک درست کنه متوجه نگاه حسرت بار سربازی به بالکن خونه ش شد که اون طرف خیابون مشغول نگهبانی بود !

 

#همین

پ ن : همدیگر رو قضاوت نکنیم

پ ن: چند روز پیش زنگ زدم قسمت برنامه ریزی مواد میگم خانوم " د " چند روز پیش برگه ی درخواست تبچنجر فرستادم خدمتتون ولی نرسیده دستمون میگه والا چهارتا برگه اومده دستمون کدومش مال شماست بذارم تو اولویت ؟  

میگم: امضای منو که میشناسین  میگه: آهان همون که شبیه اردکه؟

من :!!!!

  • حامد سپهر
۱۳
مرداد
۹۷

ظهر که از ماموریت برگشتم منشی شرکت اومد سراغم و یه کاغذ یادداشت گذاشت رو میزم و گفت: یه خانومی زنگ زد

گفت بهش زنگ بزنی اینم شمارشه، شماره به نظرم آشنا اومد ولی با خودم گفتم حتما از شرکتهای طرف قراردادمونه.

داشتم شماره رو میگرفتم ولی تا به پنجمین شماره رسیدم یهو خشکم زد ، اینکه شماره خونه شون بود !!!

شش سال و هفت ماه و دوازده روز بود که بی خداحافظی و هیچ توضیحی رفته بود و من شماره شو از ذهنم و گوشیم پاک کرده بودم.

 دستمو گذاشتم رو قطع کن تلفن و گوشی رو گذاشتم سر جاش

 از موقعی که ازدواج کرده بود و رفته بود خطم رو عوض کرده بودم و تنها شماره ایی که داشت شماره شرکت بود.

 یعنی واقعا خودشه؟ نکنه برگشته ایران؟ نکنه زن عمو خبری ازش داره ؟یا نکنه اتفاقی افتاده؟ اینا فکرایی بود که یهو از ذهنم گذشت.

 با این فکرا دوباره شماره رو گرفتم،  شنیده بودم که فاصله آدمها رو عوض میکنه ولی صداش همون صدا بود .عوض نشده بود با همون بغض  که هر وقت از چیزی ناراحت بود میشد از ته صداش فهمید.

با صدای لرزونی گفتم: سلام ، با یه مکثی جواب داد: سلام

گفتم:کی برگشتی؟

 گفت: میخوام ببینمت.

گفتم: واسه چی مگه حرفی هم مونده ؟ اینو بی اراده گفتم چون خیلی حرفا مونده بود

 بغضش ترکید و صدای هق هق گریه ش از پشت گوشی به گوشم رسید.

 گفتم :کجا  

با گریه گفت: همون کافی شاپ همیشگی

گفتم: کی

گفت:الان میتونی بیای

 گفتم :باشه و گوشی رو قطع کردم، یه لحظه دنیا دور سرم چرخید روی صندلی نشستم و سرم

رو گرفتم بین دوتا دستام ، یعنی بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز چیکار میتونه داشته باشه ؟ شاید بخواد در مورد رفتنش بگه شاید میخواد معذرت بخواد.

 معذرت؟؟؟ من باید میبخشیدمش؟؟؟

شایدم.....

 منتظر آسانسور نشدم از پله ها با عجله رفتم پایین یاد اون روزایی افتادم که واسه دیدنش از هر جایی که بودم خودمو جلوی مدرسه یا دانشگاه یا باشگاه اسکیتش میرسوندم چه روزایی بود.

 بازم تند رانندگی میکردم یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت: تو با این رانندگیت بلاخره یه روز کار دست خودت میدی.

 تو آینه خودمو ورانداز کردم دستی به موهام کشیدم بعدش با خودم گفتم چه اهمیتی داره که چطور به نظر برسم نمیخواد که منو بپسنده.

 شاید بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز اگه منو ببینه خیلی تعجب کنه  از اون پسرک شاد و انرژیک و پایه ی همه چی ، چیزی نمونده بود جز یه پسر محکم بی تفاوت.

 پیچیدم تو ستارخان توی ذهنم لحظه برخوردمونو مرور میکردم چی باید میگفتم؟ باید باهاش دست میدادم یا روبوسی میکردم ؟

 ولی اون که دیگه مال من نبود، شاید از اولش هم نبود. حالم خوب نبود بدنم داغ شده بود نزدیکیهای کافی شاپ زدم رو ترمز یه لحظه به خودم گفتم میخوای بری که چی بشنوی ؟ مگه اهمیتی داره که چی بگه ؟  دوست داری گریه هاشو ببینی؟ دوست داری خرد شدنش رو ببینی ؟

دوست داری غرورش جلوت بشکنه؟

نه، هنوز اونقدر دوستش داشتم که نمیخواستم این اتفاق بیافته.

 شماره کافی شاپ رو گرفتم و گفتم : به خانوم سپهر بگید کاری برام پیش اومد و نتونستم بیام، شاید تو یه فرصت دیگه.

 پنج شنبه بود یه اعتقاد خرافی داشتم که همه کارهای پیچیده و مزخرف توی کارم پنج شنبه ها اتفاق میافته.

 یاد اون روزی افتادم که میرفت و پنجشنبه بود اون روز اتوبان تهران قم رو تا فرودگاه امام نمیدونم با چه سرعتی رفته بودم.

 تا دور از چشم خودشو همسرش و بقیه که واسه خداحافظی اومده بودن برای آخرین بار ببینمش.

 و موقع برگشتن کل این جاده رو با اون غروب دلگیر و مزخرفش گریه کرده بودم .

 

#همین

پ. ن :  این فقط یک داستان نیست

  • حامد سپهر
۰۷
مرداد
۹۷

شازده کوچولو گفت : سلام

فروشنده گفت : سلام "

 فروشنده صاحب قرص های فرد اعلایی بود که تشنگی را برطرف می کرد. هفته ای یک دانه از این قرص ها را می خورند و دیگر احساس نیاز به آشامیدن آب نمی کنند.

شازده کوچولو پرسید : این ها را می فروشی برای چه

فروشنده گفت : برای صرفه جویی در وقت . متخصص ها حسابش را کرده اند . هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود.

شازده کوچولو گفت : وبا این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند؟  

فروشنده گفت : هر کاری که دلشان بخواهد.

شازده کوچولو با خود گفت : «اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم آرام آرام به طرف چشمه ای می رفتم

_بیایین از دقیقه های اضافیه زندگیمون درست استفاده کنیم حتی برای گفتن یک سلام یا یک دوستت دارم.


#همین


پ.ن: واسه نوشتن  پست بعدی اونقدر با خودم سر نوشتن یا ننوشتنش کلنجار رفتم که اعصابم خورد شده

 

 

  • حامد سپهر
۲۳
تیر
۹۷

اوایل زیاد نمیشناختمت فقط میدونستم نگار (خواهرم) کتابهام رو واسه تو قرض میگیره این رو هم میدونستم که پدر مادرت از هم جدا شدن و و پدرت با خانومی و مادرت با آقایی ازدواج کردن و چون اینجا ترکیه یا کلمبیا نیست امیدی هم به برگشتشون نبود. کم کم فهمیدم که "هدایت" رو بیشتر دوست داری و کوری رو نصفه پس فرستادی... یادمه روزی که برای نگار "شازده کوچولو" رو خریده بودی و پرسیده بودی داداشت هم دوسش داره ؟ اسمت رو هم نمیدونستم اصلا نمیدونم چرا هیچوقت نپرسیدم... فقط از نگار میپرسیدم :دوستت خوبه ؟ میگفت آره ، مثل خودت دیوونه س . یه بار ببینید همو و جواب میدادم " حتما، چهارشنبه ی سال آینده" و قرار بود همون چهارشنبه گیتارت رو همراهت بیاری تا بزنی و من برات"آهوی وحشی" بخونم و گفته بودی اصلا هم برات مهم نیست که من هنوز خوب ریتم نمیگیرم.

بعداز امتحان مدار از نوع منطقیش... توی حیاط دانشگاه دنبال محمود میگشتم تا کتاب "هنر مدرنش" رو با کلی معذرت خواهی بهش پس بدم و بگم یکی از همین چهارشنبه های بعد امتحانات میخونمش!. نگاهم میچرخید که نگار رو دیدم جایی بین زمین و دیوار وا رفته بود . تنها صدای هق هقش رو میشنیدم . نمیدونم بهش گفتم یا از ذهنم گذشت که پرسیدم دختر چته ؟!

روبروش نشستم رو زمین و اون همچنان هق هقش ادامه داشت و باز پرسیدم چته تو دختر ؟!

که بلاخره بریده بریده قاطی فین فین و هق هقش گفت : بهترین دوستم خودکشی کرد. ساکت شدم و بعد بی اختیار پرسیدم : موفق شد؟!

سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست و سرش رو تکون داد که یعنی آره .

نمیدونم چرا خندیدم . حرفی نداشتم که بزنم .

بعدها اضافه کرد که کارت رو با سم انجام داده بودی و اسمت هم غزل بود و قبل مرگت به پرستارا گفته بودی: " نمیخوام بمیرم"

"آهوی وحشی" گوش میدادم که نگار زنگ زد و گفت تو کتابخونه ایی که من دیگه پامو نمیزارم اونجا یه کتاب از "هدایت " روی میزی که همیشه غزل مینشست جا مونده که تو صفحه ی اولش نوشته " برای حامدم که هیچوقت ندیدمش"

 

#همین

این فقط یک داستان بود.


پ.ن : نمیخواستم روز به این عزیزی مطلب ناراحت کننده پست کنم ولی شد دیگه ببخشید

روز دختر رو به همه ی دختران سرزمینم  و همچنین دختر خودم و همه ی دوستان وبلاگی تبریک میگم و بهترینها رو از خدا براشون آرزو دارم

  • حامد سپهر
۱۳
تیر
۹۷

خوبیه خیابونای طهرون به اینه که ته نداره ،میتونی یه صبح تا شب توش رانندگی کنی  بدون اینکه تو هیچ خیابونی تکراری بشی.

وقتی یه عصر تا نصفه شب بدون هدف و بی مقصد رانندگی میکنی

 با یه ترانه که دکمه ی ریپلای پخش ماشینتو میزنی و مدام تکرار میشه ، اونقدر که حالت از هرچی ترانه هست بهم بخوره.

این یعنی که یه جایی تو درونت درد میکنه یه جایی اون دور دورا درون خاطرات گذشته ت اذیتت میکنه.

مثل یه موضوع نا تمام ، و امان از این تموم نشده ها.

خوبی خیابونای طهرون به اینه که میتونی توی ماشینت زار بزنی و رانندگی کنی و به گذشته و حال ت و هرچی بوده و تموم نشده لعنت بفرستی و کسی نپرسه چته؟

 بعضی زخمهای کهنه هستن که باید هرچند وقت یکبار روشو باز کنی و نمک بپاشی و دوباره ببندیش تا خیلی چیزا یادت بیاد.

خوبیه طهرون به اینه که راه دررو داره و میتونی یه وقتایی از همه چی فرار کنی ، از خودت از گذشته ت .

 فقط این وسط ...

بدیه خیابونای طهرون اینه که دره نداره که اگه یه روز دلت از عالم و آدم گرفت مسیرتو کج کنی طرفشو... خلاص.


# همین


پ.ن : هر کاری کردم ترانه ی غلط از رستاک رو اینجا بزارم براتون نشد خودتون گوش کنید

 

 
  • حامد سپهر
۱۰
تیر
۹۷

این حرف را فقط به تو میشود گفت


تو میفهمی


من  جوان مرده ام 


خیلی جوان


میمیری وقتی دلخوشی نداشته باشی


آرزو نداشته باشی


وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی


و دنیا را تار میبینی


وقتی رویاهایت چهار خانه میشوند ...


 انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی


میمیری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت 


بیا تو هم بکش ... تو میفهمی


بعد تشخیص پزشکی، مینویسند تحلیل رفتگی عضلات


وبرایت ویتامین تجویز میکنند و آرام بخش


به جایِ آفتاب 


به جایِ آبیِ آسمان 


به جایِ کمی آغوش باز 


به جایِ صحبت از پرنده 


تازگیها کشف کردم مثل من زیاد هستند


 آنهایی از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند


تو میفهمی 


ما دیوانه نیستیم  ما فقط جوان مرده ایم


#نیکی فیروز کوهی#

  • حامد سپهر
۰۷
تیر
۹۷

ﺗﻮﺕ ﻓــــﺮﻧﮕﯽ ﺭو ﺧﯿـــــﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷـــــﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧــــﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨــــﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨــــﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒــــــﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷــدم ﺩﯾﺪﻡ ﻫــــﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ له شدن  ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ بود که ﻓﻬـــــﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳـــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ چوﻥ که ﺧــﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸه ....

 ﻭﻗـــــﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓـــــﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧـــﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ  ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳــﺶ داشتم ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳــــﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧــــﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿــــــﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍشــته....

ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ بود که ﻓﻬﻤﯿـــــﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒـــــﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺸـــــﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧـــــﺶ !

 سالها پیش که ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ خیلی ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺨﺎﻃــــــﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ دیدم ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿــــﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬـــــﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ  ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣـــﺶ ! ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷـــﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻤـــﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧشوﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ,ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺮﺵ ﺑﺎ ادمای ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ.

ﻫﯿــــﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧــــﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﭼـــــﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...

#همین

  • حامد سپهر
۰۳
تیر
۹۷

اینجا آخر دنیاست ...

این جمله رو بارها و بارها میتونی از زبون هر کارگر یا پیمانکار یا هر مهندسی که اینجا شاغله بشنوی اینو ازگرمای وحشتناک و آمار تلفات و حوادث کاری عسلویه به راحتی میشه حس کرد.

اینجا کشور هفتادو دو ملته از ژاپنی و انگلیسی و اتریشی بگیر تا افغانی و ترک و فارس و لر و کرد و ... کسایی که سالها پیش به امید یه درآمد عالی و یه شغل خوب اینجا اومدن وبه ناچار موندنی شدن.

  مررررررررردهایی که اینهمه رنج رو تحمل میکنن تا شرمنده زن و بچه شون نشن کسایی که با این شرایط سخت کار میکنن وعرق میریزن تا یه عده دیگه توی پایتخت زیر کولرهای اکسیژن ساز به داشتن عسلویه افتخار کنن و پز شو بدن، جایی‌ که‌ ارتباط‌ با آدم‌ های‌ دیگه به‌ صفر میرسه، نه آب تصفیه شده ،نه‌ مغازه‌یی‌، نه‌ سینمایی‌، نه‌ تفریحی‌ وبدتر از همه اینها،دلهای تنگی که برای‌ دیدن خانواده‌ هاشون پر می‌ زنه تو این فکرها بودم که یکی از پشت سر صدا زد مهندس عکس نگیر زن و بچه ش میبینن ناراحت میشن گفتم چشم ولی بجاش یه سوالم روجواب بده  چی نگه ت داشته اینجا؟ زیر لب با لهجه ایی که نفهمیدم مال کجا بود چیزی گفت و رفت.


# همین


پ.ن: غروب زیبای خورشید کنار ساحل بندر عسلویه و ...نه فقط غروبهاست که دلگیر است، دلت که گیر کسی باشد همیشه میگیرد

  • حامد سپهر
۲۴
خرداد
۹۷

مارو کسی به چالش جام جهانی چشمات دعوت نکرد البته طبیعی بود بین اینهمه نویسنده ی خلاق و دست به قلم نیازی به خط خطیهای ما نبود و من بصورت خودجوش بیشتر واسه دل خودم تو این چالش شرکت کردم.



دو بار تو زندگی فرار رو تجربه کردم ! بار اولش همون موقعی بود که تو کافه ژاسمن روبروت وایسدم و صاف تو چشمای رنگیه خوشگلت زل زدم با تمام وجودم گفتم : "دوست دارم " و منتظر هر جوابی ازت بودم الا اینکه بگی: "چرا اینو زودتر بهم نگفتی دیووونه " ؟

همین یه جمله کافی بود که من مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که شانسش گرفته و شوتش گل شده با یه فرار عالی فاصله ی کافه ژاسمن تا خونه مون رو بدوم واز حالت جامد به حالت بخار در بیام و برم قاطی ابرا .

ولی حیف که این خوشحالی زیاد دوام نیاورد مثل یه تیم که با زحمت زیاد گل میزنه و دقیقه ی نود روی یه اشتباه گل میخوره تا حسرت برد بمونه رو دلش حسرت این دوست داشتن موند رو دلم.

روزی که مامانت زنگ زد و مارو واسه عقدت دعوت کرد تنها گزینه ایی که به ذهنم رسید فرار بود مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که تو فینال جام جهانی گل بخودی زده و میخواد از همه کس و همه چی فرار کنه و بره یه گوشه کز کنه و خودشو نفرین کنه .

ولی دل دیوونه ی من هنوز بعد چهار سال منتظر یه جام جهانیه دیگه س و اینکه تو پشیمون بشی و برگردی .


# همین


پ.ن: پیش پیش عیدتون مبارک و طاعاتتون قبول حق

  • حامد سپهر
۱۴
خرداد
۹۷

سُبْحانَکَ یا لا اِلـهَ إلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ


 اینکه تو این شبها تاکید شده که باید ببخشی تا بخشیده بشی واقعا تامل برانگیزه ، من فکر میکنم بخشیدن جزو سختترین کارهای دنیاست که هرکسی تواناییش رو نداره .

یه زندانی رو در نظر بگیرید که ده سال بیگناه تو زندان مونده و همه ی لحظات  اون ده سال رو لحظه شماری کرده و به این امید زنده مونده که آزاد بشه و انتقامش رو بگیره ولی وقتی میاد بیرون بتونه ببخشه ، فرقی نمیکنه بخشیدن کسی که یک نفر رو کشته یا یک احساس رو.

تو این شبا از خدا قدرت بخشیدن طلب کنیم تا بتونیم ببخشیم و بخشیده بشیم.

التماس دعا


# همین


پ . ن1:تو این شبها باید بیدار شد نه اینکه بیدار موند.

پ.ن 2: توی مناجات این شبا این ذکر تکرار میشه که: "الهم فک کل اسیر"

خدایا ما همه اسیریم ، اسیر حرص، اسیر کبر ، اسیر حسد ، اسیر شهوت ، .... خدایا خودت ما رو از این اسارتها رها کن.

  • حامد سپهر