گوسالهی بیفکر
روزی گوسالهایی میبایست از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاه خود برسد. گوسالهی بیفکر راه پرپیچ و خم و پراز فراز و نشیبی برای خودش باز کرد.
روز بعد سگی که از آنجا میگذشت همان راه را برای عبور از جنگل انتخاب کرد. چند روز بعد گوسالهی راهنمای گله آن راه را پیدا کرد و گلهاش را وادار کرد از آن مسیر بروند.
مدتی بعد انسانها هم همین راه را برای رفت و آمد انتخاب کردند، میآمدند و میرفتند و به چپ و راست میپیچیدند، فراز و فرودهای زیادی طی میکردند گلایه میکردند زخمی میشدند حق هم داشتند اما هیچ کس تلاشی نکرده بود که راه جدیدی بیابد.
مدتی بعد آن کورهراه خیابانی شد که حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین دچار مشقتهای زیادی میشدند و راهی که میشد سی دقیقهایی پیمود سه ساعته میپیمودند. و مجبور بودند همان راهی را طی کنن که آن گوسالهی بیفکر گشوده بود.
سالها گذشت و آن راه، خیابان اصلی روستا شد و بعدها جادهی اصلی شهر که همه از مسیر آن شکایت داشتند!
این درحالی بود که در این سالها جنگل پیر خردمند به انسانها میخندید و میدید که انسانها دوست دارند مثل کوران، راهی را که قبلا باز شده بپیمایند و هرگز کسی از خودش نپرسیده که آیا مسیر راحتتری هم وجود دارد یا نه؟!
#📚 قصههایی برای پدران، فرزندان، نوهها
اثر✍️ : پائلو کوئلیو
- ۰۲/۰۳/۱۵