مارو کسی به چالش جام جهانی چشمات دعوت نکرد البته طبیعی بود بین اینهمه نویسنده ی خلاق و دست به قلم نیازی به خط خطیهای ما نبود و من بصورت خودجوش بیشتر واسه دل خودم تو این چالش شرکت کردم.
دو بار تو زندگی فرار رو تجربه کردم ! بار اولش همون موقعی بود که تو کافه ژاسمن روبروت وایسدم و صاف تو چشمای رنگیه خوشگلت زل زدم با تمام وجودم گفتم : "دوست دارم " و منتظر هر جوابی ازت بودم الا اینکه بگی: "چرا اینو زودتر بهم نگفتی دیووونه " ؟
همین یه جمله کافی بود که من مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که شانسش گرفته و شوتش گل شده با یه فرار عالی فاصله ی کافه ژاسمن تا خونه مون رو بدوم واز حالت جامد به حالت بخار در بیام و برم قاطی ابرا .
ولی حیف که این خوشحالی زیاد دوام نیاورد مثل یه تیم که با زحمت زیاد گل میزنه و دقیقه ی نود روی یه اشتباه گل میخوره تا حسرت برد بمونه رو دلش حسرت این دوست داشتن موند رو دلم.
روزی که مامانت زنگ زد و مارو واسه عقدت دعوت کرد تنها گزینه ایی که به ذهنم رسید فرار بود مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که تو فینال جام جهانی گل بخودی زده و میخواد از همه کس و همه چی فرار کنه و بره یه گوشه کز کنه و خودشو نفرین کنه .
ولی دل دیوونه ی من هنوز بعد چهار سال منتظر یه جام جهانیه دیگه س و اینکه تو پشیمون بشی و برگردی .
# همین
پ.ن: پیش پیش عیدتون مبارک و طاعاتتون قبول حق
- ۲۵ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۴۶