ماجرا از اونجایی شروع شد که اواخر دهه پنجاه توی یکی از شهرستانهای شمال غرب کشور، مادر یه دل نه صددل عاشق یه دانشجوی دانشگاه افسری پلیس شد، با وجود مخالفت شدید مادر پسره و خواهرهاش( هم بخاطر سن کم مامان و هم بخاطر اختلاف طبقاتی که داشتن) این دونفر باهم ازدوج میکنن ولی گذشت زمان و مهربونی خالص و بیحد و حساب مادر کاری میکنه که نه تنها مامانبزرگ بلکه کل فامیل عاشقش میشن تا جاییکه خصوصیترین حرفهاشون رو هم فقط با مادر درمیون میذارن (شما توی فامیل یا دوست و آشنای ما کمتر دختری پیدا میکنید که در مورد مسائل قبل ازدواج یا عروسی و خانهداری و بچهداری از مامان مشاوره نگرفته باشه) مادر تبدیل شده بود به بدردبخورترین آدم اطرافشون و مامانبزرگ بیشتر از همه دخترهاش و پسرهاش عروسش رو دوست داشت(مامانبزرگ سالهای آخر زندگیش رو با ما زندگی میکرد و دلیلش هم این بود که فقط با مامان راحت بود). ولی مشکل دیگهایی هم بود و اون اینکه همون سالهای اول ازدواج مامان و بابا بچهدار نشدن و این تو فرهنگ اون شهرستان واسه دختر یه عیب بزرگی محسوب میشد سالها طول کشید و مامان زخمزبونها و کنایهها رو به جون خرید تا صاحب یه پسر شدن و این باب جدیدی تو زندگی اونا باز کرد. چندسال بعد بخاطر شغل پدر و منتقل شدن به چندین شهر ، ما بلاخره تو تهران ساکن شدیم . توی اون سالهای انتقال، خواهرم هم به دنیا اومد و مامان و بابا خودشون رو جزو خوشبختترینهای روزگار میدونستن.
مامان اون سالها توی هنرستان فنی و حرفهایی مربی خیاطی و گلدوزی شد و اونقدر تو کارش و روابطش با هنرجوهاش پیشرفت کرد که خیلی از اونا ادعا داشتن که بغیر از خیاطی و گلدوزی، از مامان درس زندگی و شوهرداری و بچه داری و... هم یاد گرفته بودن چیزی که خیلیهاشون حتی از مادر خودشون هم یاد نگرفته بودن!
( در مورد خونگرمی و زود جوش بودن مامان حتی با غریبهها همین بس که یه روز از سرکار اومدم خونه و دیدم دم در دکتر فیزیوتراپ مامان و شوهرش تو ماشین نشستن ! قضیه رو که از مامان پرسیدم گفت: خانم دکتر بارداره و ویار داره و پنیر خونهگی هوس کرده منم براش درست کردم اومده ببره و گفته که دوست داره از دست ما لقمه بگیره که بچهش شبیه ما بشه:) ) چندتا از هنرجوهاش الان برا خودشون کسی شدن و چندنفرشون مزون دارن و یکیشون هم صاحب یه برند معروف لباسه. (نزدیکای چهلم فوت مامان سه تا خانم خیلی سانتی مانتال با یه پورشه اومدن خونهمون ، اونا از شاگردهای مامان بودن و از طریق یکی از دوستاشون که توی یه گروه واتساپی با مامان در ارتباط بود متوجه فوت مامان شده بودن) خیلی گریه کردن و تاسف خوردن و میگفتن مامان براشون خیلی بیشتر از یه مربی بوده و چیزهایی که الان دارن رو یه بخشیش رو مدیون راهنماییهای مامان هستن.
البته مامان هم زمانی که ازدواج کرده بود همون سالهای اول مادرش رو از دست داده بود و همهی اینچیزایی رو که بلد بود رو مدیون مادر شوهرش بود.
سالها گذشت و ما بزرگ شدیم مامان هم از فنیحرفهایی استعفا داد تا اینکه روزگار روی بدش رو به ما نشون داد ، بیماری سرطان پدر مثل یه تابلوی ایست جلوی خوشبختیهای خانواده بود ، ما تو اون سالها خودمون رو به آب و آتیش زدیم و کلی هزینه کردیم و خیلی دکترها رفتیم ولی انگار سرنوشت جور دیگهایی باید رقم میخورد.
با رفتن بابا ، مامان دیگه اون مامان سابق نبود و به معنای واقعی کلمه شکسته شد، شوهر دوستی مامان زبانزد کل فامیل بود و طوری بابا رو تو جمع صدا میزد که همه دلشون قنج میرفت.
مامان توی اون سالهای پس از رفتن بابا سعی کرد ما به هیچ وجه بی پدری رو حس نکنیم غافل از اینکه خودش از درون مثل یه شمع آب میشد.
دقیقا یک روز بعد از نهمین سالگرد فوت بابا، یعنی ۲۰ اردیبهشت ، حال جسمی و روحی مامان بهم ریخت و چندتا بیماری زمینهایی به اضافه آمبولی ریه ، مادر رو راهی بیمارستان کرد
و دقیقا یکماه بعد یعنی ۲۰ خرداد بر اثر ایست قلبی رفت پیش پدر...
قصهها در مورد عشقهای اساطیری و عاشق و معشوقهای داستانهای مکتوب کل دنیا رو تا اونجایی که از نزدیک به چشم خودت نبینی و لمسشون نکنی برات مثل یه قصهی خیالی میمونن و هی با خودت میگی مگه میشه آخه!!؟؟
ولی روزگار هر روز در اطراف خودمون عاشق و معشوقهایی رو زیر خاک میبره که هیچوقت رفتنشون رو باور نداریم.
طبق یه نظریه روح انسانها وقتی که جسمشون یا همون لباسشون میمیره، درون یه لباس یا جسم دیگه به دنیا برمیگرده ولی چیزی از زندگی قبلی یادش نمیمونه.
مادر و پدر عزیزم میدونم که الان اطرافمون هستین و مراقب بچههاتون، امیدوارم تا اونجایی که از دستم برمیومده تونسته باشم کاری براتون بکنم، میدونم جبران اونهمه زحمت که برا ما کشیدین غیر ممکنه ولی امیدوارم از ما راضی بوده باشین و ما رو حلال کنید و دعاتون همیشه پشتیبانمون باشه.
# همین