توی مطب دندون پزشکی نشسته بودم که نوبتم بشه کنارم یه آبسردکن بود ، یه دختر کوچولوی موفرفری و تپل وسفید اومده بود آب بخوره بزور روی پنجه هاش بلند شده بود که قدش به شیر آب برسه ، لیوان رو ازش گرفتم که براش پر کنم تو همین حین مادرش اومد نگاهمون که به نگاه هم افتاد یه لحظه دوتاییمون هم مکث کردیم با تعجب گفتم نازی!! اونم گفت حامد!! گفتم آره خودمم، این دخترته!! گفت آره دخترمه، گفتم :هزار ماشالااااا چه نااااازه، گفت :فکر نمیکردم دیگه ببینمت.گفتم : منم همینطور! نازی همسایه و دوست دوران کودکی من بود ، من و ناصر و نازی سه تا دوست و همسایه و هم کودکستانی بودیم نازی چند ماهی کوچیکتر از منو ناصر بود ، ناصر یه هفته بزرگتر از من بود و به همین علت منو و ناصر برادر شیری بودیم، ناصر از همون بچگی نازی رو دوست داشت. اینو از تقسیم ناعادلانه خوراکیها به نفع نازی یا چند دور بیشتر تاب سوار شدن نازی، توی پارک کنار خونهمون، راحت میشد فهمید. یادمه هشت یا نه ساله بودیم که سه تایی پولامونو گذاشتیم رو هم و یه خرگوش خریدیم قرار هم شد که هر روز یکیمون خرگوشو ببره خونه شون یه روز که نوبت ناصر بود در حیاطشون باز مونده بود و خرگوشه رفته بود ، یادمه چقدر سر اون قضیه ناراحت شدیم حتی نازی یه مدت با ناصر قهر کرد. چند ماه بعد ما از اون محل اسبابکشی کردیم و بعدش نازی اینا هم از اون محل رفتن و ما دیگه همدیگهرو ندیدیم.
نازی گفت: از ناصر چه خبر خیلی وقته ندیدمش. این پا و اون پا کردم و گفتم:طفلی ناصر سه سال پیش ازدواج کرد یه سال بعد ازدواجشون یه شب زمستون با خانومش توخونه شون دچار گازگرفتگی شدن و ناصر فوت شد و چند روز بعد خانومش هم رفت پیشش:( اشکهای نازی سرازیر شد. گفتم:ناصر تو رو خیلی دوست داشت ولی سرنوشتش یه چیز دیگه بود. وسط گریه و ناراحتی گفت چند وقت پیش تو اینستا دنبال تو و ناصر میگشتم تا یه روز قرار بذاریم همو ببینیم. یه لحظه به ذهنم اومد که اگه ناصر و نازی اونموقع باهم ازدواج میکردن شاید الان دوتا دوست رو از دست داده بودم. گفتم : آدم از یه روز بعدش خبر نداره. گفت: تو چی ازدواج کردی؟ بچه چی داری؟ گفتم : داستانش مفصله یه روز برات میگم، راستی خیلی خوشحال شدم دیدمت به مامان و بابات و همسرت خیلی سلام برسون و بگو مراقب دوست ما باشه همچنین مراقب این قند عسل:)
#همین
عنوان: ترانه خواب خوش از استاد شادمهر
- ۱۷ نظر
- ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۲