همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۷
مرداد
۹۷
از همه دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی دعوت میکنم در کمپین کوله پشتی مهر که توسط آقای سه نقطه برای کمک به دانش آموزان بی بضاعت و کم برخوردار در اول سال تحصیلی برگزار میشه شرکت کنن
اجرتون با خدا

اطلاعات بیشتر در وبلاگ آقای سه نقطه


  • حامد سپهر
۱۵
مرداد
۹۷

 یه شب سرد زمستونی که حتی رطوبت هوا هم از سرما یخ زده بود و بصورت برف از آسمون میبارید و سرما تا مغز استخونا نفوذ میکرد اسلحه بدست و فانوسقه به کمر با دوتا خشاب خالی که ازش آویزون بودن ویه پالتوی سربازی که بجای گرم کردن فقط وزن داشت توی برجک نگهبانی کنار خانه سازمانی های دوشان تپه مشغول نگهبانی بود و بی اختیار زل زده بود به پنجره ی خونه روبرویی که ساعت 2 نصفه شب پنج شنبه چراغش روشن بود یه فکر خام از ذهنش خطور کرد و با خودش فکر کرد ما تو چه حالیم مردم تو چه حالن؟ و یه لبخند زد. همون موقع درب بالکن باز شد و یه پسر جوونی با رکابی و شلوارک اومد بیرون

خودشو تو تاریکی پنهون کرد که پسره متوجه نگاهش نشه.

 چند سال بعد وقتی بچه ش از تب واکسن شش ماهگی یا گوش درد تا 2 نصفه شب نخوابیده بود و اون خسته و کلافه رفت تو بالکن تا آبجوشی رو که گذاشته بود بیرون خنک بشه  رو بیاره ، تا همسرش برا بچه ش شیر خشک درست کنه متوجه نگاه حسرت بار سربازی به بالکن خونه ش شد که اون طرف خیابون مشغول نگهبانی بود !

 

#همین

پ ن : همدیگر رو قضاوت نکنیم

پ ن: چند روز پیش زنگ زدم قسمت برنامه ریزی مواد میگم خانوم " د " چند روز پیش برگه ی درخواست تبچنجر فرستادم خدمتتون ولی نرسیده دستمون میگه والا چهارتا برگه اومده دستمون کدومش مال شماست بذارم تو اولویت ؟  

میگم: امضای منو که میشناسین  میگه: آهان همون که شبیه اردکه؟

من :!!!!

  • حامد سپهر
۱۳
مرداد
۹۷

ظهر که از ماموریت برگشتم منشی شرکت اومد سراغم و یه کاغذ یادداشت گذاشت رو میزم و گفت: یه خانومی زنگ زد

گفت بهش زنگ بزنی اینم شمارشه، شماره به نظرم آشنا اومد ولی با خودم گفتم حتما از شرکتهای طرف قراردادمونه.

داشتم شماره رو میگرفتم ولی تا به پنجمین شماره رسیدم یهو خشکم زد ، اینکه شماره خونه شون بود !!!

شش سال و هفت ماه و دوازده روز بود که بی خداحافظی و هیچ توضیحی رفته بود و من شماره شو از ذهنم و گوشیم پاک کرده بودم.

 دستمو گذاشتم رو قطع کن تلفن و گوشی رو گذاشتم سر جاش

 از موقعی که ازدواج کرده بود و رفته بود خطم رو عوض کرده بودم و تنها شماره ایی که داشت شماره شرکت بود.

 یعنی واقعا خودشه؟ نکنه برگشته ایران؟ نکنه زن عمو خبری ازش داره ؟یا نکنه اتفاقی افتاده؟ اینا فکرایی بود که یهو از ذهنم گذشت.

 با این فکرا دوباره شماره رو گرفتم،  شنیده بودم که فاصله آدمها رو عوض میکنه ولی صداش همون صدا بود .عوض نشده بود با همون بغض  که هر وقت از چیزی ناراحت بود میشد از ته صداش فهمید.

با صدای لرزونی گفتم: سلام ، با یه مکثی جواب داد: سلام

گفتم:کی برگشتی؟

 گفت: میخوام ببینمت.

گفتم: واسه چی مگه حرفی هم مونده ؟ اینو بی اراده گفتم چون خیلی حرفا مونده بود

 بغضش ترکید و صدای هق هق گریه ش از پشت گوشی به گوشم رسید.

 گفتم :کجا  

با گریه گفت: همون کافی شاپ همیشگی

گفتم: کی

گفت:الان میتونی بیای

 گفتم :باشه و گوشی رو قطع کردم، یه لحظه دنیا دور سرم چرخید روی صندلی نشستم و سرم

رو گرفتم بین دوتا دستام ، یعنی بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز چیکار میتونه داشته باشه ؟ شاید بخواد در مورد رفتنش بگه شاید میخواد معذرت بخواد.

 معذرت؟؟؟ من باید میبخشیدمش؟؟؟

شایدم.....

 منتظر آسانسور نشدم از پله ها با عجله رفتم پایین یاد اون روزایی افتادم که واسه دیدنش از هر جایی که بودم خودمو جلوی مدرسه یا دانشگاه یا باشگاه اسکیتش میرسوندم چه روزایی بود.

 بازم تند رانندگی میکردم یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت: تو با این رانندگیت بلاخره یه روز کار دست خودت میدی.

 تو آینه خودمو ورانداز کردم دستی به موهام کشیدم بعدش با خودم گفتم چه اهمیتی داره که چطور به نظر برسم نمیخواد که منو بپسنده.

 شاید بعد شش سال و هفت ماه و دوازده روز اگه منو ببینه خیلی تعجب کنه  از اون پسرک شاد و انرژیک و پایه ی همه چی ، چیزی نمونده بود جز یه پسر محکم بی تفاوت.

 پیچیدم تو ستارخان توی ذهنم لحظه برخوردمونو مرور میکردم چی باید میگفتم؟ باید باهاش دست میدادم یا روبوسی میکردم ؟

 ولی اون که دیگه مال من نبود، شاید از اولش هم نبود. حالم خوب نبود بدنم داغ شده بود نزدیکیهای کافی شاپ زدم رو ترمز یه لحظه به خودم گفتم میخوای بری که چی بشنوی ؟ مگه اهمیتی داره که چی بگه ؟  دوست داری گریه هاشو ببینی؟ دوست داری خرد شدنش رو ببینی ؟

دوست داری غرورش جلوت بشکنه؟

نه، هنوز اونقدر دوستش داشتم که نمیخواستم این اتفاق بیافته.

 شماره کافی شاپ رو گرفتم و گفتم : به خانوم سپهر بگید کاری برام پیش اومد و نتونستم بیام، شاید تو یه فرصت دیگه.

 پنج شنبه بود یه اعتقاد خرافی داشتم که همه کارهای پیچیده و مزخرف توی کارم پنج شنبه ها اتفاق میافته.

 یاد اون روزی افتادم که میرفت و پنجشنبه بود اون روز اتوبان تهران قم رو تا فرودگاه امام نمیدونم با چه سرعتی رفته بودم.

 تا دور از چشم خودشو همسرش و بقیه که واسه خداحافظی اومده بودن برای آخرین بار ببینمش.

 و موقع برگشتن کل این جاده رو با اون غروب دلگیر و مزخرفش گریه کرده بودم .

 

#همین

پ. ن :  این فقط یک داستان نیست

  • حامد سپهر
۰۷
مرداد
۹۷

شازده کوچولو گفت : سلام

فروشنده گفت : سلام "

 فروشنده صاحب قرص های فرد اعلایی بود که تشنگی را برطرف می کرد. هفته ای یک دانه از این قرص ها را می خورند و دیگر احساس نیاز به آشامیدن آب نمی کنند.

شازده کوچولو پرسید : این ها را می فروشی برای چه

فروشنده گفت : برای صرفه جویی در وقت . متخصص ها حسابش را کرده اند . هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود.

شازده کوچولو گفت : وبا این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند؟  

فروشنده گفت : هر کاری که دلشان بخواهد.

شازده کوچولو با خود گفت : «اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم آرام آرام به طرف چشمه ای می رفتم

_بیایین از دقیقه های اضافیه زندگیمون درست استفاده کنیم حتی برای گفتن یک سلام یا یک دوستت دارم.


#همین


پ.ن: واسه نوشتن  پست بعدی اونقدر با خودم سر نوشتن یا ننوشتنش کلنجار رفتم که اعصابم خورد شده

 

 

  • حامد سپهر