چند روز پیش مامان یهویی قلبش گرفت، زنگ زدم آمبولانس و بردیمش اورژانس و دو روز اونجا درگیر بودیم، خداروشکر بخیر گذشت " همین بهونه ایی شد مطلب پایین رو بنویسم:
دختره دستش رو بریده بود به اندازه ایی که نیاز به بخیه داشت با شوهرش اومده بود،
وقتی رو تخت دراز کشید شوهرش کنارش نشست و سر دختره رو گذاشت روی پاش و تمام مدت بخیه زدن دستش رو گرفته بود تو دستش و نازش رو میکشید و قربون صدقه ش میرفت.
وقتی رفتند، هرکدوم از پرستارا چیزی گفت
یکی گفت: زن ذلیل یکی گفت: لوس
اونیکی گفت: ایییییییییش چندش ودیگری حالش بهم خورد.
یادم اومد چند وقت پیش روی همون تخت زنی با سر شکسته نشسته بود پرستار هرچی پرسید چطور شد سرت شکست ؟ چیزی نگفت و فقط گریه کرد، مردی که کنارش بود از پاسخ زنش میترسید.
زن اونقدر موقع بخیه زدن ترسیده بود که با این وجود باز هم دست مردش رو میخواست ومرد اونقدر یخ و بیتفاوت کناری ایستاده بود که در نهایت یکی از پرستارا کنار دختره نشست
و دستش رو گرفت تو دستش و آرام تو گوشش گفت: لیاقت
دستات بیشتر از اونه،
اما وقتی رفتند هیچکس چیزی نگفت، هیچکس حالش بهم نخورد و همه چی عادی بنظر میرسید.
ومن فکر میکردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن مرد و زنی عاشق...
# همین
- ۱۳ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵