افسانهای چینی چنین است که:
پلنگ های وحشی ودست نیافتنی ، همگی به یک نوع می میرند.
هنگامی که پلنگ ها به بلوغ کامل می رسند و به هر چه خواستند رسیدند؛ بر مرتفع ترین نقطه ممکن می روند وبرای بدست آوردن آنچه تا حال طعم مرگ آفرین پنجه شان را نچشیده تلاش می کنند.آری ماه را نشانه می روند . دورخیزی می کنند و جهش..
آنقدر برجهش های خود می افزایند که سرانجام سقوط میکنند و کمرشان می شکند و ...
در این حکایت خدا ماه است و پلنگ انسان!
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .
و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!
چرا اینارو نوشتم !
دیروز وقتی ترانهی آهای خبردار از همایون شجریان رو تو ماشین گوش میدادم یاد شاعرش افتادم، مرحوم حسین منزوی و یاد سالهایی دور و مزارش تو زنجان که بصورت مقبره مانند درست شده بود و نزدیک مزار پدر بزرگم بود وما اون سالها که زنجان زندگی میکردیم هربار که سر خاک پدربزرگ میرفتیم سر خاک منزوی هم میرفتیم. ولی جدیدا با کمال تاسف شنیدم که شهرداری برای یکسان سازی ارتفاع قبرها مقبرهی حسین منزوی رو خراب کرده:((
مقبره ی شاعری که اگه اغراق نکنم حافظ زمان خودش بوده کسی که حکایت ماه و پلنگ رو به زیبایی به تصویر کشیده!
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود.
#حسین منزوی
- ۹ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۴۶