مگه مرده هم ترس داره
سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۲۵ ب.ظ
دیگه ازش نمیترسیدم یعنی چند سالی میشد که ترسی ازش نداشتم برعکس هم سن و سالهای خودم که هنوز هم یه ترسی از خانوم کهالی از بچه گی تو تنشون مونده بود و اونهم بخاطرحرفهایی بود که اهالی محل در موردش به بچه ها گفته بودن
اصلا یه زمانی اسمش شده بود بچه ترسونک محل که اگه بچه شلوغ میکرد یا غذا نمیخورد با اسم خانوم کهالی میترسوندنش
چیزای زیادی در موردش میگفتن اینکه اون کافره ، سحر و جادو بلده و اگه بچه ایی گیرش بیوفته اونو تو دیگ بزرگی که تو خونه داره میندازه و واسه نهارش میخورتش.
نمیدونم کی این حرفارو براش در آورده بود شاید فقط بخاطر اینکه اولا ایرانی نبود و مهمتر اینکه مسلمون نبود شوهرش ملیت روسی داشته و از مستشاران سیاسی شوروی سابق در ایران بوده و خودش هم اصالتا آذربایجانی بود و قبل انقلاب به ایران اومده بودن. ولی بعد انقلاب و فروپاشی شوروی سابق تو ایران موندگار شده بودن و بعد از فوت شوهرش چون خونه شون مصادره شده بود و مستمریش قطع شده بود زندگیش رو با پولی که دوتا دختراش که توی کانادا پزشک بودن براش میفرستادن اداره میکرد
از اون زمان خانوم کهالی مستاجر طبقه ی همکف خونه ی ما شده بود فکر کنم فامیلیش رو هم بعدا تغییر داده بود
از زمانی که بعلت کهولت سن دیگه نتونست راه بره به کمک عصا و واکر کاراشو انجام میده یه خانومی هفته ایی دو روز میاد و حموم میبردش کاراشو انجام میده و براش شام و ناهار واسه دو سه روز آماده میکنه و میره.
تنها همدم چند سال اخیرش هم همین مستخدمشه و من که گهگداری بهش سر میزنم و اگه کار تعمیراتی داشته باشه یا خرید یا کمکی بخواد براش انجام میدم
ولی مگه میشه آدمی که تو تنهایهاش اشعار
خیام و یک عاشقانه ی آرام رو میخونه چای کمرنگ میخوره و همیشه از خونه ش بوی عود میاد
و هنوز هم به قاب عکس شوهرش که روی پاتختی اتاق خوابشه عاشقانه نگاه میکنه و تراس
خونه ش پر از گلدونای شمعدونی بزرگ وخوشکله وهیچ دیگ بزرگی توی خونه ش نداره ومهمتر اینکه دوتا آدم بدرد بخور
تحویل جامعه داده ، آدم ترسناکی باشه !
چند وقت پیش که با ایموی گوشیم با دخترش تماس
گرفتم تا چهره به چهره با دخترش و نوه هاش صحبت کنه تا چند روز کیفش کوک بود.
اون وقتایی که کیفش کوکه میشینه و از اون موقعها برام تعریف میکنه همون زمانی که واسه خودش به عنوان همسر یکی از مستشاران شوروی تو ایران، کسی بوده
ازم قول گرفته بود که یبار ببرمش سر خاک شوهرش
بهش گفتم : مگه شما به زیارت قبور اعتقاد دارین که دیدم یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و چیزی نگفت.
هنوز هم بعد اینهمه سال نمیتونست خوب فارسی صحبت کنه و خیلی جاهای
حرفاشو باید زیر نویس میکرد ولی من عادت کرده بودم و متوجه میشدم چی میگه
.
.
ویلچرش رو گذاشتم صندوق عقب ماشین و کمک کردم سوار شه و راه افتادیم ،طبق
عادت پنجشنبه ها که با مامان میریم بهشت زهرا سر خاک بابام پیچیدم سمت اتوبان بهشت
زهرا که دیدم شاکی شد گفت: کجا میری باید بری گلزار خاوران
گفتم : مگه بهشت زهرا نیست
زیر لب یه چیزی به آذری گفت که متوجه نشدم
گفت : باید بری گلزار خاوران سمت افسریه گفتم من تا حالا اسمش رو هم نشنیدم
گفت برو من نشونت میدم ،خودش هم آدرسو گم کرد بلاخره پیری و هزار...
از چند نفر پرسیدم گلزار خاوران کجاست ولی کسی نمشناخت آخرش یه سیگار فروش کنار خیابون بهم آدرس داد و گفت باید بگی لعنت آباد تا بشناسنش
راست هم میگفت به هرکی گفتم لعنت آباد آدرس داد از خانوم کهالی پرسیدم قضیه چیه چرا این اسمو براش گذاشتن و انگار دست گذاشتم رو یه زخم کهنه ، شروع کرد به تعریف کردن که گلزار خاوران یا همون لعنت آباد محل دفن هموطنای ارمنی و هندو و اعدام شدگان بهایی و بخشی از اعدام شدگان سیاسی در تابستان 67 هست که ژوزف همسر خانوم کهالی هم جزو اونا بوده که به اتهام جاسوسی اعدام شد
انگاراز یه راز چندین ساله جلو چشمم پرده برداشته بودن و تازه متوجه شدم علت اینهمه نزدیک نشدنهای اهالی به این خانواده چی بوده
بعد با خودم فکر کردم همین امشب رو سرم یه گونی میندازن و چشم بسته منو میبرن وزارت اطلاعات به جرم همکاری با همسر یه جاسوس روسی بعدشم خندم گرفت.
رسیدیم و انگار که داشتیم به یه منطقه ی سری و ممنوعه وارد میشدیم
البته خانوم کهالی از قبل اجازه نامه از سفارت روسیه گرفته بود و من هم به عنوان همراه داخل شدیم با خودم فکر میکردم چرا ما رو از مرده های اینها هم میترسونن ولی اززنده های خطرناکی که اطرافمون هستن غافلیم.
# همین
- ۹۶/۰۸/۳۰