فکرش را بکن...
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ب.ظ
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی
و دو فنجان که همیشه روی آن بود
شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی
من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام
حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته
مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو
و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
"روزبه معین"
پ.ن : بعضی ها چقدر قشنگ حال دلت رو مینویسن...
- ۹۶/۱۲/۱۶