کتابچین
به دعوت دوست خوبمون بانوچه و چالش دوستان خوب بلاگردون
خواستم چند خطی از دوتا کتاب رو باهاتون به اشتراک بذارم
_توی زندهگیمان که مجال نشد بیاییم ببینیم این طرف آب چه خبر است، گفتیم حالا سر فرصت بیاییم یک آب و هوایی تازه کنیم. زندهگی نبود که لامذهب! جبهه، جبهه، جبهه... پاری وقتها هم زورکی یک تکه مرخصی میچپاندند آن وسط. کانه غذا گداییهای لشگر ده. یک هو وسط کلی سیب زمینی میرسیدی به یک جسم گردآلوی قهوهای. از ته دل قیه میکشیدی که عاقبت یک تکه گوشت بهات رسیده، اما همان را که به دهان میگذاشتی، تازه میفهمیدی، لیمو عمانی بوده! مرخصیهای ما هم همین شکلی بودند. فکر میکردیم مرخصی است..
.
.
.
.
.
خلاصه بهت بگویم، هیچوقت مرخصی از گلویمان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار "با نوای کاروان " ِ آهنگران، یک بار "همراه شو عزیز" ِ شجریان، یک بار "چار فصل" ِ ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با "گل پری جون" بیکیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه...
زندهگی نبود که...
_بیبیهای ما پای دار قالی حرفهایی میزدند... میگفتند تاروپودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد، شل و وارفته است. فرشی که پیرزن بافته باشد، گرم است و به درد خواب زمستان میخورد... فرش دختر مجرد، تیز رنگ است و تند چشم را می زند... اما همان ها می گفتند که امان از قالی نو عروس و دختر عاشق... نقشش هزار راه میبرد آدم را... نقشش غلط است؛ مرغش سر میکند توی گل و گلش می رود زیر بال و پر مرغ، اما عوض ش تا بخواهی جان دارد ...
.
.
.
.
آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ... .... از آدم بی خطا می ترسم، از آدم دو خطا دوری می کنم، اما پای آدم تک خطا می ایستم.
_ گزیدهایی از کتابهای بیوتن و قیدار نوشته رضا امیرخانی که به همه دوستانی که نخوندن توصیه میکنم.
#همین
پ.ن: بی دعوت بنویسید
- ۹۹/۰۹/۰۷