دال دوست داشتن...
داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو یا هرجا.
درد داشت؟ بله داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند.
این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی. همان که حافظ می گوید «دارم من از فراقش در دیده صد علامت»
وقتی شما تجربه سوگ – مرگ، جدایی،هجرت یا فقدان – را از سر میگذرانید، پس از مدتی – کم یا زیاد – دردش التیام می یابد، زخمش خوب می شود و خاطراتش کمرنگ و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد. می تواند سلول های تازه ای بسازد و تکه های شکسته و پاره ی خود را دوباره به هم پیوند دهد . اما با هر تجربه ، اتفاقی افتاده است که قابل برگشت نیست...
کسی که یک بار – و حتی فقط یک بار – بی اعتبار بودن وضعیت موجود را تجربه کرده است . کسی که یکبار – و حتی فقط یکبار – با خیال راحت به دیواری تکیه داده و آن دیوار فرو ریخته و پشتش را خالی کرده است میداند من از چه چیزی حرف میزنم!
تجربه ی سوگ ، یک لایه ی نامریی – اما محسوس و واقعی – به روی همه چیز دنیای آدم می کشد. مثل یک لاک بی رنگ. مثل ورنی روی جلد. مثل ورق های بین صفحات مصحف شریف. مثل سلفون روی غذا. مثل شیشه شفاف تمام قدی در فرودگاه، که بین ما و مسافرمان کشیده شده است. مثل چیزی که نیست اما هست. ما می دانیم که هست؛ و این ما را همیشه اندکی غمگین می کند. اندکی اما همیشه و ما میدانیم که هرگز، هیچوقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دست مان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم – حتی از نزدیک ، حتی در آغوشش هم که باشیم – انگشتان مان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد.
( اونایی که پدر و مادر یا عزیزی رو از دست دادن میدونن که بعد از اون خندیدن خیلی سخت میشه و انگار یه لایهی نازکی از غم بین اوناو شادی فاصله میندازه! )
غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجودی است جاندار که نفس می کشد. آنگاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم یا در کنار محبوب آرمیده ایم یا در جمع شاد همراهان یک دل رها شده ایم یا پس از سرخوشی و سرمستی شبانه پای ظرفشویی ایستاده ایم و بشقابها و لیوانها را به کف آغشته ایم و شادمان آهنگی را زمزمه میکنیم ، غم می آید ، آرام روی صندلی لبه ی تخت ، روی زمین یا پشت میز آشپزخانه می نشیند ، با شکیبی وصف ناشدنی به ما خیره میشود و آنقدر منتظر میماند تا تیزی حضورش از حباب نازک انکار ما بگذرد.
آنگاه به آرامی برای هردویمان چای می ریزد و سیگاری روشن می کند. ما نمیخواهیم سهمی به به غم بدهیم. با خودمان فکر میکنیم مگر چقدر در زندگی زمان داریم که سهمی از آن را به غم ببخشیم؟ فکر میکنیم که نباید. نباید به غم اجازه بدهیم که پیش بیاید و اینگونه به ما نزدیک شود؛ هر لحظه،هر جا، بیمحابا.
میاندیشم، کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی عدمِ غم نیست. شادی کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما باشد، با ما خودمانی شود، با ما معاشرت کند. معرفیاش کنیم به دوستانمان، دوستان غمِ من، غم من دوستان. و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم به سلامتی غم، این وفادارِ همیشگی. بعد ببریمش به خانه، بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد، مسواک بزند، برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شببخیر بگوید. صبح که چشم باز میکنیم یادمان بیاید که تنها نیستیم و لبخند بزنیم، چون غم و تنها غم است که ما را تنها نمیگذارد.
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد جز غم، که هزار آفرین بر غم باد.
اینهارو اینجا نوشتم که بگم توی این مدت تنها چیزی که مسکنی بر اتفاقات گذشته بود همین کلمات کتاب «دال دوست داشتن» اثر حسین وحدانی بود.
وقتی دوستی عزیزی رو از دست میده ازش نخوایین که قوی باشه و بتونه از پس اون غم بربیاد چون خیلی وقتا آدما نمیتونن و اونقدرها که فکر میکنید قوی نیستن، فقط کنارشون باشید و درکشون کنید بدون اینکه دلسوزی کنید براش.
بیایید در کنار شادیها غم رو هم به رسمیت بشناسیم.
#همین
- ۰۰/۱۰/۱۸