دوستداشتنیهامون
مامان دوتا چیز رو تو زندگی بیشتر از هر چیزی دوست داشت
اولیش یه کارد آشپزخونه بود که زمانی که زنجان زندگی میکردیم از یه استاد چاقوساز خریده بود و بدون اون اصلا آشپزی براش معنا نداشت! (شما باید یه خانهدار یا یه آشپز باشی تا اهمیت یه چاقوی خوب رو توی آشپزخونه حس بکنی) تا اونجاییکه یه بار به شوخی ازش پرسیدم منو بیشتر دوست داری یا چاقوتو؟ گفت: معلومه چاقو:)
دومیش گلدوناش بودن ، حدودا پنجاه شصت تا گل عجیب غریب و جور واجور که جمع کرده بود و پرورش داده بود. نحوه جمع کردنش هم اینجوری بود که مثلا هر مهمونی یا جایی که میرفت برعکس بقیه خانومها که چیدمان و دکوراسیون و پرده و مبل و طلاهای صاحبخونه چشمشون رو میگیره، مامان ما گلدونای صاحبخونه براش جذاب بودن ! از هر طریقی که ممکن بود یه شاخه از گلشون رو میاورد خونه و رسیدگی میکرد و پرورشش میداد و بعدش برا هرکسی که از اون گل خوشش میومد یه گلدون جدا درست میکرد و کادو میداد.
از وقتی که رفت دقیقا روز ختمش اون چاقو گم شد ! گلدوناش هم حال و روز خوشی ندارن چون من که اصلا سررشتهایی ندارم و خواهرم هم گهگداری بهشون رسیدگی میکنه تا اینکه مجبور شدیم یه تعدادشون رو ببریم واحد پایین تا خانم کهالی برامون نگه داره .
به این فکر میکردم که بعد از ما چی به سر دوستداشتنیهامون میاد؟؟!
یا اصلا چی از ما به یادگار میمونه؟
#همین
- ۰۰/۱۰/۲۸
همیشه اول پدربزرگم سر غذا می پرسید اول به اون غذا دادین بعد خودش شروع می کرد!
بعد فوتش دیگه این.سگه به هیچ کس کاری نداشت, بقیه عمرش روی سقف خونه رو به طلوع خورشید نشسته بود بدون اینکه تکون بخوره:/