بهای بلیط زندگی
چند روز پیش که خواهرزادهمو برده بودم کلاس پیانو همونجا توی آموزشگاه روی مبل نشستم تا کلاسش تموم بشه و برگردیم، چون صرف نمیکرد که اینهمه راه رو برم خونه دوباره برگردم.
توی سالن انتظار که نشسته بودم یه پسر ۱۰ یا ۱۲ ساله از کلاس بیرون اومد و نشست روی مبل کنار میز منشیِ خوش مشرب آموزشگاه، تا مادرش بیاد دنبالش، توی این تایم خیلی تابلو طور گیر داده بود به منشی آموزشگاه و داشت مخزنی میکرد! جوری که من و مادر یکی از هنرجوها، که اونم منتظر تموم شدن کلاس بچهش بود و منشی آموزشگاه خندهمون گرفته بود.
همش دوست داشت هرجور که شده سرصحبت رو از هر طریقی باز کنه و همش سوالهای جورواجور میپرسید اینکه: اینهمه صدا اذیتتون نمیکنه؟ خودتون به چه سازی علاقه دارین؟ خودتون ساز میزنین؟ به گیم هم علاقه دارین؟ چرا دو هفته بود که نبودین؟ خلاصه یکسری سوالهایی که نشون از علاقه به همصحبتی میداد اونهم توی این سن!:))
به ۱۰ یا ۱۲ سالگی خودمون فکر میکردم و اینکه اونروزا دغدغهمون چی بود و غرق چی بودیم!؟
و به بچههای نسل جدید و این پسر ۱۰ یا ۱۲ ساله فکر میکردم که علاقه رو چطور معنا میکنن و عشق و دوست داشتن رو! و آیا اینکه روش تربیت ماها درست بود یا این روش! یا اینکه لزومی داره این بچهها اینقدر زود به بلوغ برسن!؟ و آیا این جبر روزگاره یا شرایط محیطی؟
و اینکه چرا بچهها باید ندونن که برای شروع کردن آرزوها و برای جنگیدن و برای اینکه یه روزی صداشون به گوش دنیا برسه مسیر، یه مسیر هالیوودی و شبیه یه آگهی تبلیغاتی نیست! دیدین این آگهیهای تبلیغاتی که همهی بچهها خوشکلن(حداقل شبیه من نیستن) بچهها توی گِل غلت میخورن مادرشون لبخند میزنه چون پودر لباسشویی فلان رو داره! توی دنیای واقعی لکهها روی لباسها میمونن، تن ماهیها اونقدر خوشمزه نیستن، رنج هست، ضریب اصطحکاک صفر نیست، خانوادهها اونقدر هم شاد و خوشبخت نیستن، وقتی شروع میکنیم اضطراب کل وجودمون رو فرا میگیره همه چیز عالی پیش نمیره و این قیمتیِ که باید بپردازیم «بهای بلیط زندگی».
شاید ما به این نسل در کنار رنجی که باید بکشن، پرداختن این بها رو یاد نمیدیم.
#همین
- ۰۱/۰۴/۰۲