همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

همراز

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

بایگانی
۲۱
اسفند
۹۶
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هرآنچه گویی هستم
آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟

"خیام"
  • حامد سپهر
۱۷
اسفند
۹۶

روز مادر چند سال پیش ، شب که شد بابا یه دسته گل مصنویی اومد خونه گلها رو داد به مامان و بوسیدش و گفت: روزت مبارک عزیزم

مامان هم کلی ذوق کردو کلی از بابا تشکر کردو گلها رو گذاشت تو یه گلدون و گذاشت وسط میز نهار خوری

بابا که رفت دستاشو بشوره به مامان گفتم: تو که اصلا گل مصنویی دوست نداشتی چرا الکی اینهمه ذوق کردی؟

 مامان گفت : هییییییییییس

حالا سالهاست که بابا از بین ما رفته و مامان تو هر مناسبت یا عید یا روز مادر گلهای مصنوعی رو تمیز میکنه روبانشو عوض میکنه وچند دقیقه زل میزنه به گلها و باهاشون حرف میزنه

حالا منظور اون هییییییییس اون روز مامان رو میفهمم

اون گلها موندنی ترین یادگاری بابا بود برای روزهای مادر این سالها

مادرم روزت مبارک

تقدیم به همه مادران و زنان سرزمینم

 

# همین

  • حامد سپهر
۱۷
اسفند
۹۶

 

خسرو شکیبایی : مردم منو میدیدن میگفتن مخش تکون خورده

 ولی من به مامانم میگفتم من دلم تکون خورده نه مخم

مادرم میگفت: گور بابای مخ تو دلت قد صدتا مخ می ارزه

به خدا گفت به همین زمین قسم گفت

اندیشه فولادوند : مادرت نپرسید عاشق کی شدی ؟

نپرسید اسمش چیه ؟

خسرو شکیبایی : مادرا که از آدم چیزی نمیپرسن

همه چیو خودشون میدونن


 فیلم ستاره بود – فریدون جیرانی


مادرها دروغ هاشون هم ثواب داره گرسنه که باشن میگن سیرن ،درد که داشته باشن میگن خوبن و با تموم سختیا بهمون لبخند میزنن

پ.ن:روز مادر و روز زن رو خدمت همه مادران و دختران سرزمینم تبریک عرض میکنم

  • حامد سپهر
۱۶
اسفند
۹۶

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی

و دو فنجان که همیشه روی آن بود

شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی

من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام

حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته

مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو

و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...

کجا بودم؟

داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

"روزبه معین"



پ.ن : بعضی ها چقدر قشنگ حال دلت رو مینویسن...

  • حامد سپهر
۱۴
اسفند
۹۶


تقدیم به همه ی کسایی که یه نفرو ( حتی تو خاطراتشون ) دارن که چشماش آرومشون کنه


-ببین این جلسه دوازدهمه که داری میای . به جای اومدن اینجا و گوش دادن باید عمل کنی .

 حرف من همونه که جلسه های قبل بهت گفتم. دنبال یه آدمی باش که حالتو خوب کنه . چه جوری بهت بگم ؟ چشماش .

چشماش آرومت کنه .

 فقط همینو بدون که مشکل تو روحیه . به قرص و دارو هم احتیاج نداری.سعی کن یه نفرو دوست داشته باشی . باهاش بری بیرون . کلا از این غار تنهایی که دور خودت ساختی فاصله بگیر .

چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد ...!!

از مطب که بیرون اومد مدام حرف های دکتر رو برا خودش تکرار می کرد . "چشماش . چشماش

آرومت کنه . کسی که چشماش آرومت کنه " بعدش گوشی موبایلش رو از جیبش بیرون آورد

و شروع به نوشتن پیامک کرد : " سلام مجید ، به هزار ضرب و زور یه جلسه دیگه

سِت کردم . ولی دیگه خیلی ضایع اس ، منشی دکتر امروز جواب نگاهمو داد . به نظرت

فهمیده دوستش دارم یا هنوز زوده بهش بگم؟       


#همین          

           

  • حامد سپهر
۱۰
اسفند
۹۶


- ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ،اﻣﺎ کمی ﭘﺎﻫﺎمو میزد.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: یخورده که ﺑﮕﺬﺭه، ﺟﺎ ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨه .
ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎم ﺭو اذیت ﻣﻲکرد .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤوﻥ ﺭﻧﮕیه ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍستم ، خب توی ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷمش !
ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎمو اذیت ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎمو اذیت ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ،

ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ! "ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎهه"
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ میﺩﺍﺷتم ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ یه روزی ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐنه ﻭ ﺑﻪ چیز ﺩﻟﺨﻮﺍهم ﺗﺒﺪیل بشه.

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ !
ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧداختم ...


# همین


پ.ن1: ساکنان کنار دریا پس از مدتی صدای امواج رو نمیشنون... اینه قصه ی تلخ عادت

پ.ن2 :خودتــون رو تو قلـــب هیچ آدمی نچپونید  جـــا نمی شید فقـــــط چـــــــروک می شـــید ازما گفتن بود


  • حامد سپهر
۰۷
اسفند
۹۶


گفتم: تو بوی سیب و دارچین میدی ، خندید که مگه آدما بو دارن ؟

گفتم :به نظرم هر آدمی عطر مخصوص به خودش رو داره .

بعضی ها بوی عطر دارچین میدن وبعضی ها بوی هل

بعضی ها بوی سادگی میدن ، بوی نان تازه ، بوی عشق

بعضیا بوی عطر خارجی میدن ، تلخ اما ماندگار

بعضی ها بوی شیرینی خونگی میدن ، عطر خوشی های ریشه دار

پدرها بوی بابونه میدن ، مادرها بوی باران …

من اما کسی رو میشناسم که بوی قهوه میده ، بوی هات چاکلت ، بوی خوب اطمینان ….


# همین

پ.ن : بوی خوبی بده..                                                       

  • حامد سپهر
۰۵
اسفند
۹۶


یه همکاری داریم یه روز رفته بود پمپ بنزین خیلی شلوغ و صف بوده خلاصه بلاخره بعد 45 دقیقه نوبتش میرسه دست میکنه تو جیبش میبینه فقط چهار تومن پول تو جیبش هست کارت هم همراهش نبوده خلاصه چهار لیتر بنزین میزنه وقتی میخواد حساب کنه مامور پمپ بهش میگه: خب یه چهار لیتری میاوردی بدون صف بنزین میزدی مهندس لازم نبود اینهمه صف وایسی همکارمون بهش میگه اونو ولش کن از کجا فهمیدی من مهندسم؟
مامور پمپ بهش میگه ما به هرکی که کم داشته باشه میگیم مهندس


اگه تونستی پلی بزنی که دوتا قلب رو بهم برسونی مهندسی اگه تونستی تایمینگ یه رابطه رو تنظیم کنی مهندسی و اگه تونستی بنایی از محبت بسازی مهندسی

#همین

پ.ن :چرا هیشکی بما تبریک نمیگه


  • حامد سپهر
۲۸
بهمن
۹۶

چند روز پیش مامان یهویی قلبش گرفت، زنگ زدم آمبولانس و بردیمش اورژانس و دو روز اونجا درگیر بودیم، خداروشکر بخیر گذشت " همین بهونه ایی شد مطلب پایین رو بنویسم:

دختره دستش رو بریده بود به اندازه ایی که نیاز به بخیه داشت با شوهرش اومده بود،

وقتی رو تخت دراز کشید شوهرش کنارش نشست و سر دختره  رو گذاشت روی پاش و تمام مدت بخیه زدن دستش رو گرفته بود تو دستش و نازش رو میکشید و قربون صدقه ش میرفت.

وقتی رفتند، هرکدوم از پرستارا چیزی گفت

یکی گفت: زن ذلیل  یکی گفت: لوس

 اونیکی گفت: ایییییییییش چندش ودیگری حالش بهم خورد.

یادم اومد چند وقت پیش روی همون تخت زنی با سر شکسته نشسته بود پرستار هرچی پرسید چطور شد سرت شکست ؟ چیزی نگفت و فقط گریه کرد، مردی که کنارش بود از پاسخ زنش میترسید.

زن اونقدر موقع بخیه زدن ترسیده بود که با این وجود باز هم دست مردش رو میخواست  ومرد اونقدر یخ و بیتفاوت کناری ایستاده بود که در نهایت یکی از پرستارا کنار دختره نشست و دستش رو گرفت تو دستش و آرام تو گوشش  گفت: لیاقت دستات بیشتر از اونه،

 اما وقتی رفتند هیچکس چیزی نگفت، هیچکس حالش بهم نخورد و همه چی عادی بنظر میرسید.

ومن فکر میکردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر دار بیشتر عادت داریم  تا دیدن مرد و زنی عاشق...

# همین

  • حامد سپهر
۲۰
بهمن
۹۶

چند باری تماس گرفته بود ولی هر بار پیچونده بودمش البته نه اینکه

بخوام بپیچونمش ولی واقعا مشغله ی کاریم زیاد بود و نتونسته بودم برم.

یه تک زدم توراهم دارم میام. وقتی رسیدم بیمارستان یه راست رفتم اتاقش،

پشت به در نشسته بود و زل زده بود به آیینه ایی که دستش بودتا منو تو آیینه دید

سریع یه ملافه رو کشید رو سرش خندم گرفت گفتم: موهات چی شدن

با بغض گفت: نمیخواستم منو این شکلی ببینی

گفتم: اتفاقا خیلی هم بهت میاد راستش رو بخوای تا حالا کسی رو ندیده

بودم که کچلی اینقدر بهش بیاد. شبیه بروس ویلیس شدی.

 میخوای منم موهامو از ته بزنم ست بشیم ؟

ولی فکر نکنم به من اندازه تو کچلی بیاد

گفت : کچل هم خودتی اینقدر هم بهم نگو کچل

گفتم : یه سرهنگ داشتیم زمان خدمت به کسایی که از تراشیدن موهاشون تو

سربازی ناراحت میشدن میگفت : پسر جون مو اگه چیز خوبی بود از اونجای آدم در نمی اومد که

تا حالا دیدی کسی تو غذاش مو پیدا کنه و خوشحال بشه

گفت : تو دختر نیستی و اینچیزا رو نمیدونی...


#همین


پ.ن: خوبه که آدما وقت مرگشونو نمیدونن

پ.ن2: پذیرفتن بعضی واقعیتها مثل قورت دادن یه جوجه تیغیه

  • حامد سپهر